2

1.6K 254 59
                                    

سلامممممم
تا فردا طاقت نیووردم  😂🤦🏻‍♀️
به این نتیجه رسیدم هفته ای یک بار آپ کردن خیلی ظلمه پس تصمیم گرفتم دو روز در هفته اش بکنم
البته هنوز مطمئن نیستم
نظرتون؟

راستی احتمالا براتون پیام اومد که من آپ کردم که درسته داشتم قسمت۱۵ رو مینوشتم که دستم خورد رو پابلیش😂
...‌.‌...‌..‌‌‌‌‌.............
سیگاری روشن کردم و گوشه ی لبم گذاشتم.
دوباره لبخندِ جی هوپ رو به یاد اوردم. اون معصومیتی که توی چشماش موج میزد و باعث میشد یادم بره جی هوپ یه قاتلِ حرفه ای بوده.
گوشیم رو برداشتم و توی برنامه ی amazon دنبالِ عروسکِ قشنگی برای جی هوپ گشتم

با تصورِ بدنِ نسبتاً لاغرِ جی هوپ کنارِ این تدیِ بزرگ لبخند زدم و سریعا بدونِ دیدن قیمتش سفارشش دادم.

سیگار رو از گوشه ی لبم برداشتم و به میزِ روبه روم خیره شدم. لبخند از روی لبم محو شد و دوباره غم کنجِ چشماش نشست . پُکِ دیگه ای به سیگارم زدم و پلکام رو روی هم گذاشتم. برای چند ثانیه به ارامش رسیدم ولی فقط چند ثانیه گذشت تا تمامِ خاطراتِ گذشته از جلوی چشمام عبور کنن و ارامشم رو بهم بزنن.

دفترِ دویست برگِ مشکی روبه روم رو باز کردم و روی صفحه ی اولش نوشتم SEVEN .
هفت عددی بود که ازش متنفر بودم شاید یه روزی فکر میکردم هفت عددِ شانسمه ولی الآن هفت فقط بویِ خیانت و مرگ و خون میداد.

به صفحه ی دوم رفتم و نوکِ خودکار رو روی اولین خط گذاشتم . من نویسنده ی خوبی نبودم ولی باید مینوشتمش تا دنیا بفهمه که ما هفت گناهکار بودیم که لایقِ زندگی کردن و نفس کشیدن نبودیم.
اون شش نفر عذاب میکشیدن چون خیانتکار بودن و من هم باید عذاب میکشیدم چون من یک گناهکار بودم . من هفت رو به وجود اورده بودم و حالا باید تاوان میدادم.
تاوانِ من این بود که گذشته رو مو به مو روی کاغذ بیارم و با هر خطی که مینویسم عذاب بکشم.
به دفتر نگاه کردم درست جایی که خودکار رو قرار داده بودم پُر شده بود از جوهر.
شروع کردم به نوشتن
با هر کلمه ای که می نوشتم انگار سرِ خودکار روی پوستم کشیده میشد و دردی رو توی وجودم سرازیر میکرد که با هیچ کدوم از دردایی که به اون شش نفر میدادم قابل مقایسه نبود.

((دورِ هم دایره وار روی زمین نشسته بودیم و دستای کوچیکمون رو توهم نگه داشته بودیم.
به تک تکشون نگاه کردم هممون بی خانمان بودیم و خبری از خانواده هامون نبود.
من و نامجون اولین نفرایی بودیم که واردِ این پرورشگاه شده بودیم حتی من کمی زودتر از نامجون به این پرورشگاه اورده شده بودم. پرورشگاهی که خیلی خاص بود .پرورشگاهیی که فقط سرپرستیِ هفت بچه رو به عهده گرفت.
هفت پسر بچه ی تعیین شده .اسمش رو پروشگاه گذاشتم چون به هفت پسر بی سرپرست سرپناه داده بود ولی در واقع اینجا هیچ شباهتی به یک پرورشگاه معمولی نداشت.
کیم نامجون پسرِ قد بلندی بود که معمولا فقط نگاه میکرد و حرف نمیزد و وقتی حرف میزد یا یه نقشه ی شوم رو بیان میکرد و یا حرفی میزد که باعث میشد دهن های هممون به هم دوخته بشه. باهوش ترین پسری بود که تا به حال دیده بودم انقدر باهوش بود که مطمئنم اگر هوشش رو توی درس به کار میگرفت حتما دکتر و یا مهندسی میشد ولی از بچگی خانوادش به طورِ خاصی باهاش تمرین کردن و نامجون پونزده ساله رو یک مغز متفکر پرورش دادن ولی خانوادش حافظه ی نامجونی رو پاک کردن چون میخواستن نامجون رویِ پاهای خودش باشه. نامجون خانوادش رو نمیشناخت ولی من میشناختمشون اوناهم جزوِ نابغه های کره بودن و پاک کردن حافظه و یا حتی تغییر دادن هورمون های بدن انسان و خیلی از کارهای شومِ دیگه از اونها بعید نبود .



پارک جیمین پسرِ معمولیی نبود .چهارده سالش بود ولی وقتی یازده سالش بوده به عنوانِ موشِ آزمایشگاهیی به چند دکترِ عوضی با افکار شوم فروخته شده بود پارک جیمین در خانواده ای از  قشر ضعیف و یه بچه ی ناخواسته بوده پس فروختنش کارِ سختی نبوده. پارک جیمین سه سال موردِ ازمایش بود و دکترا موفق نشده بودن به خواستشون برسن و اونو رها کرده بودن.

کیم تهیونگ و کیم سوکجین برادرهای خوش قیافه ی گروه بودن اما هیچ وقت نباید از روی ظاهرِ زیبای آدما اونا رو قضاوت کنیم. درسته؟
کیم تهیونگ چهارده سالش بود و جین هفده ساله.
قیافه های اغواگرانه ای داشتن اما تو وجودشون قاتلای بی رحمی زندگی میکرد .  شاید هرکسی جای این دو نفر بود دستش رو آغشته به خون میکرد.

جئون جانگ کوک پسرِ دوازده ساله ای بود که از نظرِ من کاملا بی خاصیت برای گروه بود و حتی میتونم بگم برامون دردسرساز هم بود. کی میخواست یه بچه ی دوازده ساله ی نق نقو رو واردِ همچین گروهی کنه؟ اون ادم حتما باید یه احمقِ به تمام معنا باشه.

جانگ هوسوک شونزده سالش بود و یه روز مادرش تویِ خیابون رهاش میکنه و دیگه هیچ وقت برنمیگرده. چشمای جی هوپ چشمایِ یک حیوون درنده بود و صورتِ کشیده ای داشت. جانگ هوسوک هیچ دلیلی برای بودنش تو گروه وجود نداشت بجز اینکه وقتی کنارش بودم باعث میشد حالم خوب بشه.

کلِ پرورشگاه توسطِ دونفر اداره میشد. صاحبانِ پروشگاه کیم جی هیاک و برادرش کیم ساجون بودن.

من ، مین یونگی هفده سالم بود اما از سرگذشتِ تمامِ شش نفرِ دیگه با خبر بودم.
این هدفِ کیم جی هیاک بود و بهتر بگم دونستن همه چیز همه ی اوقات به نفعِ آدما نیست و این دفعه هم دقیقا از همون اوقات بود.
هفده سالم بود اما اعضا رو من انتخاب کرده بودم این من بودم که اونهارو واردِ این بازیِ کثیف کردم و این من بودم که گناهکارِ بزرگ نامیده شدم و خیلی زود از هفت پَس زده شدم.
ولی من فقط پنج نفر از اعضا رو انتخاب کردم و نفرِ ششم رو کیم جی هیاک واردِ گروه کرد.
من بودم که اسمِ گروه رو هفت گذاشتم.
منِ لعنتی مقصرِ همه ی اتفاق های بعدش بودم.))

دست از نوشتن برداشتم.
خودکار رو روی میز پرت کردم و از تهِ گلوم داد کشیدم اما اروم نشدم.
به سمتِ سلولِ جیمین رفتم و با خشم در رو باز کردم و واردِ سلولش شدم. در رو پشت سرم قفل کردم و گفتم: میخوای پسرِ خوبی باشی و خشمم رو از بین ببری؟

با ترس دستاش رو مشت کرد و سرش رو تکون داد.
میدونست که الان باید درد بکشه تا آروم بشم.
میدونست باید ناله کنه تا خشمم تخلیه بشه.
کمربندم رو باز کردم . زیپم رو پایین کشیدم و سمتش رفتم.
قرار بود مثلِ همیشه خیلی درد بکشه و من تو این مواقع سمتِ هرکسی میرفتم به جز جی هوپ.

-آماده ای؟

----------------
به نظرتون نفرِ هفتمی که یونگی انتخاب نکرده کیه؟

از یونگی متنفر نباشید🙏
یونگی هم یه روزی ادم خوبی بوده
سایلانتای من کامنت بزارید دیگه ❤❤❤❤
ووت هم بدین پلیزززز

نظرتونو درباره این پارت بهم بگید 🤗
راستی داستان هنوز شروع نشده😉
لاو یو 💜

SEVENDonde viven las historias. Descúbrelo ahora