Chapter 1

1.3K 127 25
                                    

_یه شات دیگه ...

به سمت صدا برگشت. موهای مشکی که روی صورتش ریخته بودند کمی چهره اش را میپوشاندند. زین متوجه نگاه خیره ی لیام شد و سرش را به سمت او برگرداند.

حالا لیام شاهد صورت خسته ی او بود. از جایش بلند شد و دو صندلی ای که بینشان فاصله انداخته بود را گذراند و کنار لیام نشست.

مشروبی که سفارش داده بود جلویش قرار گرفت. با حرکتی تمام نوشیدنی را نوشید. دستش را سمت لیام دراز کرد: زین

دستش را در دست زین قرار داد: لیام

زین خم شد و لب هایش مماس گوش های لیام قرار گرفت: برقصیم؟

لیام از جایش بلند شد: دوست داشتم اما باید برم...

زین به نشانه ی اینکه حرفش را متوجه شده سرش را تکان داد.

طولی نکشید که لیام توی خیابان در حال قدم زدن سمت خانه بود.
تا وارد خانه شد مادرش سمتش آمد: دیر کردی!

_متاسفم زمان از دستم در رفت.

_ هنوز یکم غذا تو یخچال هست بر...

لیام حرفش را قطع کرد: باشه.

هر روز مثل روز قبل ... کلید خانه را برداشت که صدای مادرش باعث شد سمت او برگردد.

_خواهشا برمیگردی خونه مست نباش. فردا دیگه روز تعطیل نیست باید بری ...

و لیام مثل همیشه باز هم میان حرفش قدم گذاشت: میدونم!

و در خانه بهم کوبیده شد.

وارد بار شد و مثل همیشه پشت میز نشست. متصدی بار لبخندی زد: هی لی! چه خبر؟

میدانست که قرار نیست جوابی از سمت لیام بشنود پس بدون اسراف وقت لیوانی از وودکا پر کرد و روبه رویش قرار داد. مثل همیشه ... جرعه ای نوشید و تلخیه نوشیدنی تمام وجودش را در بر گرفت.

لیام نگاهی به اطراف انداخت و خطاب به انجل که متصدی بار بود گفت: تو اون پسره که هفته ی پیش همزمان با من اینجا بود رو میشناختی؟

انجل خنده ای کرد: آه شوخی میکنی؟ هفته ی پیش؟؟ من حتی چهره ی فردی که قبل از تو روی اون صندلی نشسته بود رو هم یادم نمیاد.

لیام نگاهش را از جمعیت گرفت و به انجل داد.

باعث شد انجل حرف بزند: باور کن یادم نمیاد. اما صبر کن ببینم گفتی هفته ی پیش؟

لیام سرشو به نشانه ی تائید حرف انجل تکان داد. انجل اخمی کرد: تو مطمعینی هفته ی پیش؟

لیام کلافه گفت: میدونی چیه اصلا ولش کن. من باید برم فعلا ...

تمام وودکای لیوان رو به رویش را نوشید و از بار بیرون رفت. اما انجل همچنان متعجب بود. مکس لیوانی پر از آبجو را روبه روی شخصی گذاشت و سمت انجل آمد: چیزی شده؟

انجل با چهره ای سوالی پرسید: هفته ی پیش مگه بخاطر تعمیرات تعطیل نبودیم؟

مکس جواب داد: چرا. چطور؟

انجل سرش را تکان داد: فراموشش کن.

•|SATISFACTION|• [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora