Chapter 10

207 68 4
                                    

لیام سعی کرد از اتاق خارج بشه که زین در راه روی بیمارستان متوجه او شد: هی کجا؟ ما راجب ازمایشا حرف زدیم هنوز کلی کار داریم.

_کدوم ازمایشا ... من نمیخوام اینجا بمونم.

زین زمزمه کرد: آه خدای من.

ادامه داد: بیا راجبش حرف میزنیم.

وارد اتاق شدند. لیام نگران بود: تو ... من ... اه خدا من باید برم پیش زین ... منتظرمه.

_زین؟

_اره ما تازه ..

سکوت کرد. ادامه داد: چرا یادم نمیاد.

زین دستش را روی شانه ی لیام گذاشت: بهش میگن سندروم کاپگراس. خیلی نادره افراد یه چهره رو میبینن اما بار احساسی لازم برای تشخیص، از دست رفته. به خاطر اینکه ناحیه ای توی مغز که احساساتو کنترل میکنه یه جور قطع ارتباط اونجا داره و اون قطعی بهت میگه که داری یه دغل باز رو میبینی درحالی که واقعا اینطور نی.

_اما چرا این اتفاق میوفته؟

_دلایل زیاده.

_فقط واقعیتو بهم بگو.

زین صورتش را سمت دیگری می چرخاند: سابقه خانوادگی اسکیزوفرنی داری؟

و دوباره به او نگاه میکند

_خدای من ... نه ...

این را گفت و چهره اش هر لحظه ناباورانه تر میشد. صدایش میلرزید. تمام نگرانی اش عشق زندگی اش بود ... اگر کسی زین را به یاد نمی آورد ... پس ...

نگاهی به صورت دکتر انداخت ... خدای من اون اینجا ایستاده بود و هیچ فکری نداشت که در ذهن لیام چه چیزی راجبش میگذرد ... او به یادش نمی آورد؟  اما اگر زین تنها یه دکتر بوده که از ازدواج با او پشیمان شده چه؟؟؟ اگر او را به یاد می آورد و فقط وانمود میکرد چی ... فکر کردن به این ها داشت دیوانه اش میکرد

زین متوجه تغیر حالت چهره ی لیام شد: هی آروم ... کلی راه مونده تا تشخیص بدیم واقعا چه خبره. یه نورولوژیست پیج کردم خیلی زود میرسه ... درمورد همه چیز مطلعمون میکنه.

دقایقی بعد زین با دکتر دیگر وارد اتاق شد اما خبری از لیام نبود: اون کجاست؟

پرستاری که در حال مرتب کردن اتاق بود گفت: رفت یکم هوا بخوره.

زین دویید ... افراد توی راه روی بیمارستان را حل میداد ... سمت پشتبام رفت ... حدسش درست بود. لیام لبه ی دیوار ایستاده بود. متوجه زین شد: تو هیچ وقت منو یادت نمیاد ... من دوباره به وضعیت عادی بر نمیگردم. مگه نه؟

زین با صدایی بم که سعی داشت آرام باشد گفت: ما که اینو نمیدونیم ...تازه شروع کردیم به ازمایش ها. بیا یکم بهش زمان بدیم.

_ نمیدونم میتونم یا نه.

زین زمزمه کرد: توی تمامی مراحل کنارتم. از پسش برمیایم.

تا قبل از آن حرف ... آن جمله ...  مرگ، تنها پایانی بود که داستان زندگی اش میتوانست داشته باشد. اما با شنیدن صدای زینش که آن را میگفت همه چیز تغییر کرده بود ...

زین دستش را سمت لیام دراز کرد. لیام دستانش را در دست های او گذاشت و پایین آمد. زین دستش را پشت کمر او گذاشت و شروع به راه رفتن کردن.

دکتری که همراه زین بود کاغذی به لیام داد: شماره های این ساعت رو جایگذاری کن

لیام شروع کرد. ۱۲ ... ۱... ۲.... ۳...

اما یک چیز درست نبود ... دکتر کاغذ را گرفت: این حقیقت که تمام اعداد رو فقط توی نصف ساعت نوشتی یعنی یه دلیل زیستی واسه ی بیماریت وجود داره.

زین حرف دکتر را ادامه داد: که خبر خوبیه! چون مبتلا به اسکیزوفرنی نیستی! این ازمایش نشون داد فقط نیمی از مغزت به نظر میاد با دنیای بیرون بر هم کنش میکنه.

_دلیلشو میدونید؟

_ التهاب، بیماری خود ایمنی، سم ها ... هنوز مطمعین نیستیم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سندروم کاپگراس ... توی داستان توضیحشو دادم. واضح تر بخوابم بگم اینه که فکر میکنن آدمای اطرافشون واقعا اونی که میگن نیستن و دارن وانمون میکنن بخاطر همین از کلمه ی دغل باز استفاده کردم ... بخاطر همینم بود زین رو نشناخت اولش.

فکر نمیکنم دیگه چیزی باشه که نیاز به توضیح داشته باشه ولی به هر حال سوالی داشتید حتما جواب میدم 💙🖤💙🖤

•|SATISFACTION|• [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora