Chapter 5

269 66 5
                                    

بر روی سرامیک های سرد، تکیه به دیوار نشسته بود. آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته بود و انگشت هایش را در دریایی از موهای قهوه ای اش فرو برده بود ...

زین کنارش نشست. برای چند لحظه حرفی رد و بدل نشد. لیام یکی از پاهایش را دراز کرد. گردنش را خم کرد و بر روی شانه ی او گذاشت: میشه کل روزو همینجوری اینجا بشینیم؟ هیچ کاری نکنیم ... فقط همین ...

زین چانه اش را بر روی سر لیام گذاشت و نفسی عمیق کشید. مست عطر موهای لیام شد ...

زمان از دستشان در رفته بود ... اما هیچکدام حتی نمیتوانستند تکانی بخورند تا ساعت را ببینند ...

____________________________

چند روزی میگذشت و زندگیشان تغریبا روال عادی همیشگی را به خود گرفته بود. لیام بعد خوابی طولانی عزمش را جزم کرد و از رختخوابش دل کند ...

در خانه خبری از زین نبود. احتمال داد برای خریدی چیزی بیرون رفته. سوییشرت طوسی رنگش را پوشید. کتانی اش را به پا کرد و از خانه بیرون رفت. فاصله ی چندانی تا ساحل نبود. شروع به قدم زدن کرد ...

هر چه نزدیک تر میشد غرش دریا و مزه ی شورِ مهِ اقیانوسی را واضح تر میتوانست حس کند.

حالا دید کامل به دریا داشت. بر روی شن های نرم و آفتاب خورده نشست و به رو به رویش خیره ماند ...

آه زین ... هر وقت نیازش داشت آنجا بود. زین لبخندی زد و نزدیکش شد: فکر میکردم خواب باشی. دیشب دیر خوابیدی ...

_____________________

لیام پاچه ی شلوارش را تا زد و قایق را هل داد با سرعت سوارش شد اما آنقدری لفتش داده بود که شلوارش خیس شده بود. زین بلند خندید: مطمعینی داری چیکار میکنی؟؟

_اره من اینکارو زیاد انجام دادم.

پارو را برداشت و مشغول شد. تقریبا داشتند به مرزی که مشخص شده بود میرسیدند.

زین نگاهی به اطراف انداخت: همینجا خوبه.

لیام دست از پارو زدن برداشت. زین دوربینش را از جایش بیرون آورد. عکسی از منظره ی روبه رویش گرفت ... دوربین را پایین آورد.

لحظه ای کوتاه طول کشید تا لیام متوجه نگاه خیره ی او شود. سرش را سمتش برگرداند.

زین دوربینش را بالا آورد و چند تا عکسی از لیام گرفت. دوربین را پایین اورد و مشغول ور رفتن باهاش شد. سرش را آرام بالا اورد تا نظر لیام را بداند. فاصله ی لیام کمتر از تصورش بود. نفس های داغش به صورت زین پرتاب میشد.

نگاه کردن به چشمانش مثل سقوط در خورشید می ماند، مثل غرق شدن در آسمان پر ستاره.

زین دوربین را بقلش گذاشت. دستش را پشت گردن لیام گذاشت و صورتش را به خودش نزدیک تر کرد. لیام سعی کرد لبش را روی لب های زین بگذارد اما زین نذاشت ...

لیام نفس نفس زد: چیکار میکنی ...

زین لبخندی بیجون زد. آنقدر در شهوت غرق بود که نمیتوانست درست بخندد: آممم ... نمیدونم ...

لیام لب پایین خودش را به دندان گرفت.

زین لبهایش را به لب های لیام کوبید. بعد از بوسه ای عمیق و طولانی فاصله گرفت: دیگه لباتو اونجوری گاز نگیر.

در همان زمان چشمان زین به خوشیدی که آرام آرام پایین میرفت و باعث شده بود آسمان رنگ نارنجی به خود بگیرد افتاد. دستش را به سینه ی لیام زد: بشین!!

دوربینش را برداشت. نتظیم کرد و سمت لیام رفت. فلش ...

•|SATISFACTION|• [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora