Chapter 4

326 72 21
                                    

لیام نگاهی به ساعتش انداخت: لنتی! دیرم شد.

زین سمتش برگشت: من میرسونمت.

توی خیابان پیچید و با تعجب پرسید: شهربازی؟؟ اونجا کار میکنی؟

لیام دستش را به شیشه ی ماشین تکیه داد: درسته

_فکر کردم وضع مالی خانوادت خیلی خوب باشه

لیام پوزخندی زد: وضع مالیشون خیلی خوبه ولی من برای خودم کار میکنم.

زین رو به روی در ورودی شهربازی متوقف شد: میدونی که تا من هستم نیازی به درامدت از شهربازی نداری ...

لیام خم شد و بوسه ای روی لب های خوش فرم زین کاشت: میدونم ...

خواست از ماشین پیاده شود که حرف زین متوقفش کرد: پس نرو ...

لیام با تعجب نگاهی به او انداخت

زین ادامه داد: اگه حس میکنی چیزی که بینمونه واقعیه ... نرو ...

لیام گفت: معلومه که واقعیه!

_باهم میریم قهوه میخوریم. شایدم رفتیم بار!

لیام نگاهی به ساعت انداخت: بار؟ این وقت روز؟؟

_کی اهمیت میده؟

لیام به صندلی ماشین تکیه داد : اگه خیلی مشتاقی باشه!

_جدی؟؟ تو الان کارتو بخاطر من ول کردی؟؟

لیام: برو دیگه منتظر چی هستی!

__________________________

نبود مادرش هنوز روحش را آزار میداد ... نمیدانست چند ثانیه ... شاید هم چند دقیقه بود که روبه روی آینه به خودش زل زده بود که حضور زین را کنارش حس کرد. سرش را سمتش چرخاند: بیدار شدی ...

زین خوب میدانست با پرسیدن "چیزی شده؟" کار بیهوده ای کرده است پس زمزمه کرد: چی شده؟

لیام با پشت انگشت های کشیده اش صورت زین را لمس کرد. اما اخم هایش کنار نرفته بود ...

_چیزی نیست بریم صبحونه بخوریم ...

زین که حالا همانند او اخمی بر چهره داشت سمت اشپزخانه رفت. امروز بود ... اره ... امروز همان روز کزایی بود ... همان روزی که فقط چند ثانیه طول کشید تا زندگیشون از هم گسیخته شه ...

با این افکار ابرو های مشکی زین چند برابر در هم فرو رفت ... لیام لیوان به دست وارد اشپزخانه شد. زین سمتش رفت: میدونم روز سختیه اما کارت منطقی نیست ... به خودت آسیب میزنی.

و بعد لیوان نوشیدنی را از دستش بیرون کشید. لیام سعی کرد لیوان را پس بگیرد اما موفق نبود: اه داری همه چیو سخت تر میکنی ...

_حواست باشه که تنها نیستی ... منم کم درد نکشیدم ...

لیام عقب کشید. یک سال ... کم مدتی نبود ... دلش لک زده بود تنها یک بار دگر صدای مادرش گوش هایش را نوازش کند ... فقط یک بار دگر آن نوازش های گرم را میخواست ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

من شرط و اینا نمیزارم که ووت بدید و کامنت بزارید ولی کامنتاتون واقعا ارزشمنده برام ... حداقل بدونم چی رو اصلاح کنم و چیکار دیگه انجام ندم تا داستان زننده نباشه ....

دلیل هر روز پارت گذاشتنمم اینه که داستان روی روال بیوفته. احتمالا از این به بعد هر روز نباشه ولی قول میدم فاصله طولانی نیوفته. من شمارو مسخره خودم نکردم اگرم دیر تر از وقت تائین شده بزارم دلیلش اینه منتظر وقتی بودم که با آرامش بنویسم تا داستان درست و خوب دربیاد. حول حولکی نوشتن تنها داستانو خراب میکنه.

مرسی وقت میزارید🌺❤

•|SATISFACTION|• [Z.M]Where stories live. Discover now