Chapter 9

194 65 12
                                    

سمت پذیرش بیمارستان رفت.

_اقا میتونم کمکتون کنم؟

کلمه ها پشت هم جملات تقریبا بی معنی. هرچه که بود متوجه حالش شدند. همراه پرستاری سمت اتاقی رفت. پرستار زمزمه کرد: این فرم رو پر کن و همینجا منتظر بمون تا دکتر بیاد.

حتی نمیدانست برای چی یه آدم خمار رو بی دلیل پذیرش کرده بودند. نمیخواست بهش فکر کند. روی تخت نشست. مردی وارد اتاق شد دستش را سمت تخته شاستی و فرمی که توی دست لیام بود دراز کرد. لیام فرم را به اون داد. نگاهی انداخت: آقای پین ... نمیتونید بخوابید؟!

پشت سر هم حرف زد کلمه های بی ربط بهم ...

دکتر اخمی کرد: همراه ندارید؟

_نه ... خجالت آوره.اونجا ادمایی هستن به کمکت احتیاج دارن. من ... اصلا مطمئین نبودم باید بیام بیمارستان یا نه ...

دکتر حرفش را قطع کرد: من خوشحالم اومدی اینجا. چون میخوام مطمعین شم همه چیز خوبه.

ادامه داد: فقط با توجه به نوشتنت، چون در حوضه ی تخصص من نیست من دیگه اینجا کاری ندارم و مطمعین باش دکتری که قراره بهت رسیدگی کنه دکتر خوبیه ...

لیام چیزی نگفت. قرصی بهش داد تا از اون خماری دربیاد. چند دقیقه ای گذشته بود از وقتی که دکتر از اتاق خارج شد. فردی جدید اومد. عطرش آشنا بود ... موهای مشکی ... ابرو های پر ... مژه های بلند ... لباس استین بلند سفید زیر تیشرت آبی که یونیفرم بیمارستان بود ...

اون بود ... خودش بود ... تا به حال از هیچ چیز آنقدر مطمعین نبود ...

هیچ چیز نمیتوانست بگوید... زمزمه کرد: زین ...

_ببخشید؟

میدانست یک چیز آنجا درست نبود ... پس چطور ممکن بود؟

_زین ... زین اسمته نه؟

_بله از روی کارتم مشخصه ...

لیام ادامه نداد. چشمانش از اشک خیس شده بود اما اشکی پایین نمیریخت ...

زین نگاهی به برگه ی دردستش انداخت: خب ... میخوای شروع کنی؟

لیام پلکی زد و اشکی صورتش را خیس کرد: چیزهایی اتفاق افتاد برام که واقعا اتفاق نیوفتادند ...

گفتنش برایش سخت تر از هر چیزی بود. زین گفت: کی این توهم ها شروع شد؟

لیام: یک سال و خورده ای میشه ...

زین: چی شد که فهمیدی توهمن و واقعی نیستن؟

لیام: دیگه ندیدمش ...

و اشک بعدی ...

زین بهش نزدیک شد: هی ... گریه نکن ... فقط همه چیزو بهم بگو ... محل کارت، دارو هایی که مصرف میکردی. هیچ چیزو جا ننداز. کوچیک ترین چیزا میتونه منوبه یه تشخیص برسونه

_دارو مصرف نمیکردم ... کار ثابتی هم ندارم قبلا تو شهر بازی کار میکردم ...

زین کمی عقب رفت: میخوام یه سری آزمایشات انجام بدم ...

و اسم چند تا ازمایش رو زیر لب گفت و ادامه داد: باهم این معضل رو حل میکنیم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

مرسی که کامنت نمیزارید :/ 💔

•|SATISFACTION|• [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora