Chapter 2

549 109 14
                                    

لیام تکه ای کیک را در دهانش گذاشت: مامان یه بار گفتم دیگه. اصلا ولش کن پاشو بریم.

از روی صندلی بلند شدند. پولی روی میز گذاشت و باهم از کافه خارج شدند. مادرش نگاهی به صورتش انداخت: بازم میری شهر بازی؟

پولی که میدن برام کافیه.

بدنش با برخورد با بدن شخصی که از روبه رو می آمد کنار رفت.

_متاسفم ...

نگاهی به اجزای صورتش انداخت: لیام درسته؟

لی زمزمه کرد: درسته!

ته دلش حس عجیبی داشت. چه شانسی! دقیقا اون پسره توی بار باید توی خیابون به این بزرگی بهش برخورد میکرد.

زین با اشاره به دختری که همراهش بود گفت: ولیحا ... خواهرم

لیام: خوشبختم ...

مادر لیام پس از چند بار تلاش برای به راه افتادن سمت خانه وقتی که دید حرف هایش تاثیری ندارد زمزمه کرد: این پسر پاک دیوانه شده

و بعد به جلو حرکت کرد. لیام حاضر بود قسم بخورد که تیشرت ولیحا به بازوی مادرش خورد اما مادرش طوری رفتار کرد که انگار اصلا او را ندیده باشد. هنوز کامل از کنار ولیحا رد نشده بود که ...

یک لحظه ... ثانیه ای کوتاه ... صدای بوق طولانیه ماشین ... صدایی مهیب ... جیغی هولناک ... فریادی از سر نگرانی و پر از ترس ... همهمه ی مردم اطراف مغازه ی کنار خیابون ... خون ... خون ... و خون ...

زانوهایش با شتاپ به زمین برخورد کردند: ماامااااااان

اما زین هنوز ناباورانه به رو به رو خیره بود ... به ماشین روی سنگ فرش های پیاده رو ... ماشینی که به هر دلیل کوفتی ای مسیرش کج شده بود و نصف بیشترش توی مغازه ای با شیشه ی خورد شده بود ... به ماشینه لنتی که با بی رحمی تمام ... جون عزیز ترین کسشو گرفته بود ...

~~~~~~~~~

به نقطه ای نامشخص رو کاشی های اتاق خیره شده بود. صندلی کناری از حرف زدن متوقف شد. اما لیام اصلا به اون گوش نمیداد. صدای زنی با پوست نصبتا تیره باعث شد سرش را بالا بیاورد: لیام ... این کاملا عادیه که نخوای توی جلسه ی اول چیزی بگی اما به هر حال چیز هست که دلت بخواد بگی؟

زمزمه کرد: نه ...

زنی که با توجه به لهجه و رنگ پوستش میشد حدس زد که هندی باشد سرش را سمت زین چرخاند: زین؟ تو چی؟

زین سرش را تکان داد: رد میکنم ...

چند روزی از جلسات روان درمانی میگذشت ... زین پشت میز بار نشسته بود و لیوان ویسکی اش را دورانی تکان میداد. لیام کنارش نشست و زین با حس حضورش نگاهی کوتاه به او انداخت.

همانطور که با اشاره به متصدی بار فهماند که نوشیدنی همیشگی اش را بیاورد زمزمه کرد: خیلی دوست دارم بیشتر راجب خواهرت بدونم ...

زین پوزخندی زد. چیزی نگفت. لیام تصور کرد که قرار هم نیست چیزی بگوید. نمیتوانست انتظاری داشته باشد. درست لحظه ای که کاملا نامید شده بود زین زمزمه کرد: خیلی شاد بود ...

لیام سکوت کرد. میدانست الان سکوت کردن بهترین کمک به زینه.

_همیشه سعی داشت منو بخندونه ... البته موفق هم بود. جزو معدود کسایی بود که باعث میشد برای چند ثانیه هم که شده از ته دل بخندم ...

انقدر عمیق و با لذت حرف میزد که لیام اگر هم میخواست دلش نمی آمد میان حرفش بپرد.

___________________________

دوستان خواهشا حمایت کنید لاقعال بدونم برای چند نفری دارم مینویسم همشم به خاطر دل خودم نیست :))) 💔

•|SATISFACTION|• [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora