Chapter 6

254 70 13
                                    

نزدیک ساحل بودند و هوا تاریک شده بود. زین دوربین را در دستش گرفته بود و روی عکس ها زوم میکرد ... لیام گفت: الان میرسیم به ساحل.

باعث شد دوربینش را توی کیفش بگذارد. لیام دست از پارو زدن برداشت. زین سوالی نگاهش کرد: چیکار میکنی.

لیام از جایش برخاست که باعث شد قایق تکان بخورد. زین برای حفظ تعادلش بدنه ی قایق را گرفت: بشین سر جات الان جفتمونو به کشتن میدی.

لیام هر دو دستانش را به سمت زین دراز کرد: بلند شو.

زین دستانش را در دست های لیام گذاشت و کمی وزنش را بر روی دستان او انداخت و بلند شد. و لیام با حرکتی سریع و غیر قابل پیشبینی او را به سمت بیرون قایق هل داد. و با اتفاقی غیر قابل پیشبینی تر خودش نیز سمت آب کشیده شد و هردو باهم توی آب پرتاب شدند.

زین سرش را از زیر آب بالا آورد و با هر دو دستاش موهای خیسش را به سمت عقب هل داد: تو دیوونه ای!

لیام خندید: اگه بگم اره دیوونه ی توعم خیلی کلیشه ای میشه؟؟

زین دستانش را دور صورت لیام قاب کرد: اره خیلی! ولی من عاشقشم.

لباشو روی لب های لیام گذاشت و بوسه ای محکم و عمیق بر روی آنها کاشت.

لیام کمی ازش فاصله گرفت. سرش را بالا گرفت و از ته دلش فریاد زد: من عاشق شدم!!!

صدایش همه جا کمانه کرد و در کل آن منطقه خالی از سکنه طنین انداخت.

__________________________

لیام پرده های شیری رنگ اتاق را کنار زد و نور آفتاب همچون سیل به داخل اتاق هجوم آورد.

زین با چهره ای خواب آلود از روی تخت بلند شد. لیام نگاهش را گرفت: دوست داشتی یه چیزی تنت کن.

زین با چشمانی که از فرط خستگی به زور باز نگهشون داشته بود گفت: وانمود نکن که تاحالا منو اینجوری ندیدی.

لیام از روبه روی پنجره کنار رفت: راستی گوشیت زنگ زد.

زین درحالی که خم شده بود تا تیشرتی از کشوی کمد بردارد سمت لیام برگشت. تیشرت را ول کرد و سمت گوشی اش رفت. صفحه اش را روشن کرد. شک نداشت لیام اسم روی صحفه ی گوشی را خوانده بود. به همین دلیل با صدایی که به گوش لیام برسد زمزمه کرد: ولیحا ...

با صدایی بلند تر ادامه داد: خواهرمه.

لیام نگاهی نگران به او انداخت: نمیخوای بهش زنگ بزنی؟

زین گوشی اش را روی میز گذاشت : که چی؟ حرفای تکراری رو بشنوم؟ حتما میخواد اصرار کنه برگردم خونه و حدس بزن چی؟؟ مامان هم دوباره شروع میکنه به حرف زدن راجب اینکه اگه دنیا اونروز با من بیرون نیومده بود ...

لیام دستانش را دور صورت زین قاب کرد: هی هی هی هی !! شششش ...

زین چشمانش را در بین اجزای صورت لیام چرخاند. سعی میکرد چهره اش خالی از احساسات باشد تا لیام دلش نسوزد ... هیچ گاه نمیخواست کسی از سر دلسوزی با او ارتباط برقرار کند. اما قرار گرفتن در برابر لیام این کار را برایش سخت میکرد.

لیام زمزمه کرد: نمیگم همه چیز درست میشه ... چون اتفاقیه که افتاده و تغییر نمیکنه. ولی حالا زندگیت دوبخش شده. قبل از اون اتفاق و بعدش ... فقط بیا سعی کنیم بخش دوم رو به نحو احسنت باهم دیگه بسازیم.

نگاهی به صورت زین که حالا چشمانش از ناراحتی برق میزد انداخت. اجزای بی نقص صورتش او را به یاد مجسمه هایی می‌انداخت که از روی ایزدان میساختند.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

وقتی چپتر قبل ۱۵ نفر خوندن و ۷ نفر ووت دادن ... واقعا نمیدونم اصلا برا کسی مینویسم که خوشش بیاد جز دو سه نفر؟؟

•|SATISFACTION|• [Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang