نگاهی به صندلی هایی که بصورت دایره ای چیده شده بودند انداخت ... تمام صندلی ها پر بودند جز صندلی اون ... صندلی زین ...
بالاخره افراد حاضر در اتاق تک تک آنجا را ترک کردند و لیام با ذهنی درگیر که مثل همیشه سعی داشت خالی اش کند از ساختمان خارج شد. زین به دیواری تکیه داده بود و یکی از زانو هایش را خم کرده بود و کف پایش را به دیوار چسبانده بود. با دیدن لی از دیوار فاصله گرفت: هی نظرت چیه توهم راجب مادرت بهم بگی؟
لیام لبخندی زد: افتخار میدید؟
و به جلو اشاره کرد. زین راه افتاد و لیام نیز کنارش حرکت کرد. در همین حین شروع به حرف زدن کرد.
میزه همیشگی در مغازه ای با دکور سفید و آبی ... لیام کمی از چای نوشید: چای عصرونه! مورد علاقش بود. هیچوقت از دستش نمیداد ...
این رفت و امد های کوچیک تمامی نداشت! این بار با تاکو ای (ساندویچ مکزیکی) در دستشان از مغازه ای بیرون آمدند. زین گازی از ساندویچش زد: هر وقت فرصتی پیدا میکرد منو وادار میکرد که باهاش تاکو بخورم! عاشقش بود.
لیام با انگشتش کنار لبش را تمیز کرد: خواهرت سلیقه ی خوبی داشته!
زین لبخندی زد: اگه اینجا بود حتما ازت خوشش میومد
_____________________________
از ساختمان خارج شدند. لیام سمت زین برگشت: نظرت راجب اینکه شام رو من درست کنم چیه؟
_ به نظر بد نمیاد دست پختتو امتحان کنم!
سعی کرد مقداری وودکا داخل ماهیتابه بریزد تا با روش همیشگی اش برای چند لحظه گوشت در اتیش شعله ور شود. اما ... نمیدانست چی باعث شده بود این بار درست پیش نرود. زمزمه کرد: لعنتی!!
زین به اُپن تیکه داده بود: واو! عالی شد!
لیام کلافه زمزمه کرد: هیچوقت اینطوری نمیشد!
زین میان خنده اش گفت: حداقل تلاشتو کردی!
نیم ساعت بعد صدای زنگ در باعث شد لیام از روی کاناپه بلند شود و غذایی که سفارش داده بودند را تحویل بگیرد.
هردو به تیتراژ پایانی فیلمی که حالا تمام شده بود نگاه میکردند. لیام سمت زین برگشت: میخوای بخوابی؟
زین پوزخندی زد.
لی: رو کاناپه!! همین!
ابرو هایش را بالا داد: عه! همین؟
_آره! فکر میکنی ازت میخوام که باهام بیای تو تخت؟
خندید و زیر لب گفت : نه ...
از جایش بلند شد: دستشویی؟
لیام با دستش به دری اشاره کرد. زمانی که بیرون آمد با لیام مواجه شد که بالشت و پتویی را روی کاناپه میگذاشت ...
با حس کردن حضور زین به سمتش برگشت: امیدوارم ...
با دیدن زین که داشت تیشرتش را در میآورد جمله اش را قطع کرد. دست زین سمت زیپ شلوارش رفت. زین با خودش کلنجار می رفت ... نمیدانست چه حس لنتی ای داشت اما هر چیزی که بود نمیخواست متوفقش کند.
لیام متقابلا از جایش برخاست و زین با چند قدم خودش را به لی رساند. دستش آرام سمت پایین تیشرت لیام رفت و اون را به سمت بالا هدایت کرد. لیام زیپ شلوارش را باز کرد و آن را از پایش دراورد.
زین شستش را روی لب های لیام کشید و لبش را روی لب هایش گذاشت. دست های لیام روی کمر زین تکان میخورد. زین به جلو حرکت کرد و این باعث شد که لیام از پشت روی کاناپه افتاد. لیام با انگشت های کشیده اش چنگی به موهای مشکی زین انداخت.
لیام چشمانش را بست و زین بدون هیچ هشداری خودش را وارد او کرد. باعث شد آه مردانه ای از دهان لیام خارج شود.
_تند تر ...
زین سرعتش را بیشتر کرد ... ناله هایشان یکی پس از دیگری جو پر از شهوت اتاق را لذت بخش تر میکرد ... بعد از لحظاتی طولانی هردو ارتعاشی بی نظیر را در عضلات بدنشان حس کردند ...
هنوز نفس نفس میزدند ...
YOU ARE READING
•|SATISFACTION|• [Z.M]
Romance[COMPLETED] Nobody said that you would leave me Nobody says that in this dark Somebody told me about tomorrow And my soul's not hollow You see, we gotta find our place And we'll go there now We can't get no satisfaction alone 'Cause I can't, you can...