Chapter 12

517 76 46
                                    

_اگه خوب بشم هر اتفاقی افتاده رو فراموش میکنم؟

_بعید میدونم ولی قراره خوب بشی پسر! این عالیه! تو یه نوع ورم مغزی داری که باعث میشده اون لحظات برات اتفاق بیوفتن. یه جور عفونت نادر مغزی تمام اعلاعم بخاطر این بوده.

اما این خبر هنوز هم نمیتونست لیام را از فکر کردن به او بازدارد ... دیدن هربار زین ...
زینی که تنها لیام رو به عنوان یک مریض میشناخت همچو زخمی تازه قلبش را به درد می آورد.

زین روی تخت کنار لیام نشسته بود. لیام زمزمه کرد: میدونی یه بار چی گفت؟؟ گفت اگه منو فراموش کنه ... وقتی دستمو تو دستش بزارم دوباره عاشقم میشه ...

زین لبخندی زد ... لیام دستاشو توی دستای زین گذاشت: خواهش میکنم بگو چیکار کنم که عاشقم بشی ...

اخمی کوچک روی پیشانی زین امد. اما سریع محو شد.

_اون شبیه من بود؟

لیام لبخندی بیجون زد: نه شبیهت نبود ... اون خود تو بودی ... خودتو ... تتو ی ببر روی بازوت ... هست نه؟

زین برای لحظه ای ترسید: خدای من ... اون واقعا من بودم!

چشمان لیام از خیسی اشک برق زد: فقط فراموشش کن ... این مشکل منه و خودم باید باهاش کنار بیام.

زین تکه کاغذی از جیبش دراورد و چیزی رویش نوشت: بهم زنگ بزن شاید تونستیم بعضی اوقات باهم وقت بگذرونیم ...

لیام لبخندی تلخ زد که از هزاران اشک ریختن دردناک تر بود. اما ته دلش خوشحال بود ... شانس دوباره بهش داده بود ...

شاید ینبار میتوانست بسشتر از بار قبل او را شیفته ی خودش کند ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
The End?!

اره یه بارم گفتم قرار بود شورت استوری بشه ... نمیدونم به نظرم ادامه نداره ... ولی شاید بشه دوباره عاشق شدن زین رو نوشت ... به هر حال فعلا بزاریم پایانش اینجوری بمونه ...

شاید اگه ریدر ها بالا بره و درخواست ادامه دادنشو ببینم ادامش بدم ولی فعلا که همین کامنت معمولیشم نمیزارید :/

امیدوارم از داستان لذت برده باشید!

_Elina

•|SATISFACTION|• [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora