لیام توی آشپزخانه بود و داشت صبحانه درست میکرد. زین از پشت نزدیکش شد. دستش را از بقل لیام جلو برد و زیتونی برداشت. و بعد کنار لیام ایستادو به میز روبه روی لیام تکیه داد. لیام داشت نون ها رو از توی تستر در می آورد.
زین به صورتش نگاه میکرد: اره ...
لیام سرش برای یک لحظه بالا اورد: چی اره؟
_آره ... باید ازدواج کنیم
ابروهای لیام بالا رفت. زین اخم کرد: اگر نمیخوای مهم نیست میتونیم صبر کنیم.
لیام نون هارا زمین گذاشت: شوخی میکنی نه؟ معلومه که میخوام! برامم مهم نیست ادمای اطرافم چی فکر میکنن. من فقط میخوام با تو باشم.
چند روزی از درخواست ازدواج زین میگذشت و هردو به فکر عروسی ای بودند که فقط خودشان تنها باشند. برای یک شب. توی کلیسا ی شهر ... همه چیز عالی میشد.
_______________________
بهار در اوج خودش بود و همه جا لبریز از رایحه و رنگ ... کتش را تن کرد. لحظات سریع میگذشتند. به یاد ماندنی ترین شب زندگیشان ...
روبه روی هم ایستاده بودند. سوگند هایشان را به نوبت گفتند. نوبت حلقه ها بود. زین زمزمه کرد: الان برمیگردم.
۵ دقیقه ... ۱۰ دقیقه ... خبری ازش نبود.
لیام دلشوره ی عجیبی داشت، دنبالش رفت.
اطراف کلیسا. تمام اتاق های کوچک محوطه. بیرون کلیسا را نیز به دنبال زین گشت اما پیدایش نکرد...
هنگامی که به داخل کلیسا برگشت خبری از کشیش هم نبود. نمیدانست چه اتفاقی داشت می افتاد. نمیتوانست درست فکر کند. روی پله ی سکوی کلیسا نشست. غمگین و عصبی دستانش را داخل موهایش فرو برد
منگی عجیبی داشت کل ذهنش را فرا میگرفت، مثل جوهری که لبریز شده باشد.
به بار رفت. افرادی که بار ها آنجا آنها را دیده بود حتی قبول نمیکردند فردی با ویژگی های زین را تا به حال دیده باشند. انجل نیز انکار میکرد. امکان نداشت. حس دلنتنگی نداشت چون باور نمیکرد ... مگر ممکن بود ... چه بلایی سرش می آمد اگر تنها چند روز دگر بی خبر از زین می ماند. اینطور نمیشد.
در صفحه های مجازی کوچک ترین اثری از زین نبود. مگر میشد. نه فیسبوک ... نه توییتر ...
به همه چیز فکر کرده بود و فقط یک چیز مانده بود که هیچ جوره نمیخواست به خودش بقبولاند.
واقعا دیوانه شده بود؟؟ روز ها رو با الکل شب میکرد ... حساب شمارش روز ها هم از دستش در رفته بود. گوشه ی خانه نشسته بود و مینوشید تا فراموش کند. اما فایده نداشت.
درد داشت. تمام بدنش ... قلبش ...
مست نبود اما منگ و خمار بود بخاطر نوشیدنی هایی که شب قبل خورده بود. لباسی به تن کرد و از خانه بیرون رفت.
شاید یه سرم میتوانست آرامش کند. شاید اگر دیوانه بود با دارو میتوانست او را فراموش کند ... هر چیز که بود چه میخواست قبولش کند چه نه باید یه کاری میکرد چون نمیتوانست ادامه دهد فقط میخواست بخوابد و فراموش کند ...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب اول از همه فکر کنم متوجه شده باشید ادمی نیستم که خیلی حرف بزنم ... ولی خب باید یه سری چیزارو بگم. اینکه خیلی سریع اتفاق افتاد ... میدونم ... از اولم داستانم حالت شورت استوری داشت و ایده ها زیاد شدنو یکم طولانی تر شد ...
اگه فقط در حد یک نگاه کردم فن فیک دیگمو Psycho رو بخونید متوجه میشیدآدمی نیستم که سریع همه چیزو پیش ببرم و جزئیاتو نگم ...
این داستانم سبکش اینطوریه ... حالت خاطره داره ... انگار از ذهنش میگذرن ...
امیدوارم فقط دوسش داشته باشید ...
آدمی نیستم بگم حالم خوب نیست چندروزه یا درسا زیاد شدن یا کلاس دارم و اینا ... چون وقتی همه ی اینا هم باشن حتی همشون باهم و همزمان وقتی که مینویسم انگار ذهنم برا چند دقیقه از همه اتفاقات خالی میشه و فقط به زین و لیام یا هر داستانه دیگه ای که تو ذهنمه فکر میکنم ... و این دلیلیه که همیشه مینویسم ... حالمو خوب میکنه ...
در آخر بگم این اخیر اکثرمون درگیر سالگرد و ایناییم ... امیدوارم همه چیز خوب پیش بره ... صبور باشید با این که یکی باید اینو به خودم بگه ... ولی صبور باشید.
ببخشید خلاصه این همه چیز گفتم اگه خوندید که مرسی اگرم نه به هر حال مرسی برای خوندن داستان وقت میزارید ...❤❤❤
_elina
![](https://img.wattpad.com/cover/232978716-288-k461315.jpg)
YOU ARE READING
•|SATISFACTION|• [Z.M]
Romance[COMPLETED] Nobody said that you would leave me Nobody says that in this dark Somebody told me about tomorrow And my soul's not hollow You see, we gotta find our place And we'll go there now We can't get no satisfaction alone 'Cause I can't, you can...