Chapter 7

240 64 11
                                    

لیام بی حوصله روی کاناپه دراز کشیده بود و شبکه های تلویزیون را پشت سر هم عوض میکردم. زین رو به رویش ایستاد و کنترل رو از دستاش کشید: بلند شو. نوشیدنی به حساب من!

لیام نشست: فقط چون به حساب تو، باشه!

زین سوییشرتش را تنش کرد: ترجیحا پیاده میریم!

لیام خنده ای بی جان کرد و پشت سرش از خانه خارج شد.

پشت میز بار نشستند و لیام دستش را روی میز گذاشت: دو شات تکیلا.

آنجل در حالی که لیوان ها را پر میکرد زمزمه کرد: خودتو به کشتن میدی.

اما به گوش لیام نرسید. چند ساعتی گذشته بود که لیام از شدت مستی داشت بیهوش میشد. هردو از بار خارج شدند. به سمت خانه حرکت کردند. زین عقب عقب راه میرفت و رویش سمت لیام بود. چند باری تا مرز پخش شدن روی زمین رفت اما نیوفتاد.

لیام به سختی کلید را داخل قفل خانه کرد داشت کلنجار میرفت که زین از پشت چانه اش را روی شانه ی لیام گذاشت: امممم ...

در خانه با فشاری باز شد. زین لیام را هل داد و در را با پشت پا بست. صورتش توی گودی گردن لیام بود و بوسه های خیسی روی بدنش میگذاشت. لیام چیزی زیر لب گفت و روی تخت افتاد ...

____________________________

حضور سرشار از نیروی زین نور آفتاب را محو میکرد. با این حال لیام از فرط خماری و خستگی نمیتوانست چشمانش را کامل باز کند. زین زمزمه کرد: اندازه کل روزو خوابیدی!

لیام منگ بود. زین چهره ای بی تفاوت گرفت: چیزی یادت نمیاد؟

لیام نشست: معلومه که ...

مکث کرد و ادامه داد: معلومه یادم میاد.

زین پوزخندی زد و خودش را روی تخت انداخت. پاهایش بیرون از تخت بود و خودش دراز کشیده بود. لیام سمتش برگشت: باور کن یادم میاد.

این را گفت و باعث شد به فکر فرو برود. زیر لب گفت: اگه یه روز همه چیزو فراموش کنی ... چجوری قراره منو به یادت بیاری؟

زین بلند شد. دستی به موهای بهم ریخته لیام زد: اگه یه روز آلزایمر بگیرم، دستامو بگیری، تو چشام زل بزنی شاید هیچی یادم نیاد ولی دوباره عاشقت میشم.

لیام چیزی نگفت ... برای چند لحظه فقط سکوت توی فضا شناور بود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

مرسی از تمام اونایی که کامنت گذاشتن و نظر دادن و اونایی که ووت دادن 🙏🌸🖤🌸🖤

•|SATISFACTION|• [Z.M]Where stories live. Discover now