از اونجا متنفر بودم... خونه مو میگم.
با تمام وجود از دیوارای اتاق سبزرنگم که بوی روغنش تو فضای تنگ و کوچیک اونجا میپیچید بیزار بودم. از ملحفه های سفیدی که جز شکنجه ی چشمای کم سوم تاثیر دیگه ای نداشتن حالم به هم میخورد.سرنوشت؟ نه سرنوشت این کارو با من نکرد.
این ها لکه های ننگ فلک زدگیه که درزهای دفتر زندگیمو پاره کرد و، از اونجا به بعد بود که دفتر زندگیم، دیگه دفتر نبود.من مونده بودم و چندتا تیکه کاغذ سیاه شده ی بخت برگشته و اتاقک کوچیکم در انتهای راهروی تيمارستان...
چی کار کرده بودم که متعلق بودم به این دیوانه خانه ی عتیقه که جز جنون چیز دیگه ای برام به جا نذاشته بود؟
من شیدا و مجنون بودم... شیدا نه از نوع عاشق. شیدا از نوع دیوانه! از نوع جنون و عقل باختگی.انتهای اون راهروی سرد و بی روح...
که تخته چوب های کفِش ناله میکردن...
قلمروی من بود.
قلمروی من که با خوناب رنگ شده بود و بوی درد از آن چکه میکرد. درست مثل صدای زنگ مرگ، قبل از برگشت دوباره به چرخه ی بی انتهای زندگی.پسرکی دیوانه، با روحی بچگانه که دیگر من نبود. من خیلی وقت بود که خودم رو را میان فریادهای دردآگین استخوان های زندگی گم کرده بودم. و حالا از خودم تنها ارتعاش نعره ای دیرینه در سوراخ های آن جسم سخت به همراه داشتم.
خاطراتم رو در گوشه ای پرت کرده بودم که تدفین شده بود و حالا دیگه چیزی برای به یاد اوردن وجود نداشت.تیک تاک، تیک تاک...
انعکاس جیغ های یک مجنون، در خرابه های جهانِ خاکستر نماش...
من، دیوانه ای خطرناک، که بر فراز قلمرویم غرش میکردم.مثل همیشه پرستار یک سرنگ داروی کوفتی رو توی ساعدم خالی کرد و با یک جمله ی تکراری که ماه ها بود نوار صبحگاهیم شده بود از اتاق بیرون رفت:
"زود خوب میشی "
ماه ها بود که داشتم توی جهنم دره ای سر میکردم که بوی خون از هر گوشه و کنارش چاشنی روزهای خسته کنندم بود.دکتر معتقد بود که زود خوب میشم و دوباره یک زندگی عادی و انسانی رو در پیش میگیرم.
این به خاطر این بود که هنوز نمیدونست شب ها چه نقش هایی رو برای خودم به تصویر میکشیدم و از واقعی کردنشون با قلم موی آغشته به خونابه لذت میبردم.ماه ها بود که این فرایند لذت بخش رو عملی نکرده بودم و این هرلحظه داشت تشنه ترم میکرد.
مدت ها بود که صدای ناقوس مرگ رو نشنیده بودم. و این یعنی ماه ها بود که به موسیقی موردعلاقم گوش نداده بودم و حالا چقدر مشتاق بودم برای حس کردن اون مایع گرم روی کاشی های سرد خودپرستیم.مدت ها بود که تنها کارم چیدن کارت های خیال پردازی ام بر روی میز سیاه ذهنم بود.
ولی یه شب... یه شب که دیگه تفکرات کبود رنگم بر روی مغز دیوانه ام سنگینی میکرد، خسته شدم.
اونجا بود که فندک رو برداشتم و فقط یک جرقه کافی بود....
YOU ARE READING
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...