جیمین سرشو برگردوند و دوباره به چشای یونگی زل زد
_بریم...قرار؟
بر عکس هر دفعه ی دیگه ای یونگی این دفعه متوجه احساسات درونش بود!
متوجه بود که برای چی قلبش دیوانه وار فریاد میزنه!
و اون این احساس و دوست داشت...
به چشمای جیمین خیره شد...
-آرهجیمین تعجب کرد! در واقع کلی جمله حاضر کرده بود تا وقتی یونگی گفت نه به زبون بیارتشون اما انتظار نداشت یونگی به همین آسونی قبول کنه...
_و اولیمون کجا باشه؟
یونگی با شیطنتی که ازش بعید بود نفساشو روی گردن سفید رنگ جیمین تنظیم کرد و زمزمه کرد:
-شاید یه جای خاص مثل... حموم؟
و اين باعث تعجب بود که یونگی کاملا جدی بود و شوخی تو کارش نبود!جیمین اولش شوکه شد ولی بعد از شدت فان بودن قضیه خندش گرفت.
_انصافا حموم؟..وای خدا از کی تاحالا اینقده منحرف بودی!
جیمین هنوزم داشت ریز ریز میخندیدیونگی با فیگور خیلی جدی تو چشمای جیمین خیره شد و هم زمان جیمین و با دستاش لمس کرد:
-از وقتی دستمو کردم تو شلوار یه جوجه!
این حرفش احتمالا تیر خلاصی بود به سمت مرکز جاذبه!جیمین چیزی نگفت.سرخ شد و سرشو انداخت پایین...
بعد آروم زمزمه کرد
_اینبار چی...؟اینبار بازم اینکارو میکنی؟لبخند جذابی به خاطر شدت کیوت بودن جیمین رو لبای یونگی نقش بست. از جسارتش خوشش اومده بود!
لب زد:
-تو چی؟ تو دوست داری دوباره این کارو بکنم؟
و دستشو به سمت همونجا پایین تر برد!_من...دوس دارم...بدنم هم دوس داره
جیمین همونجور که سرش پایین بود گفت و دید که دست یونگی اروم اروم داشت حرکت میکرد...
یونگی طوری که انگار عملیات جدیدش شروع شده نیشخند زد:
-پس بریم سر وقتش.
و دستش از پایین تنه ی جیمین به سمت مچش منحرف شد و خیلی سفت چسبیدش و دنبال خودش کشوندش.جیمین خداروشکر کرد که مامانش خونه نبود!
چون اونجوری که داخل حموم پرت شد
مطمئنا تضمینی نبود که از صدای جیغش همسایه ها هم نشنونیونگی مثل یک شکارچی ای که طُعمش رو به دست اورده و حالا قراره خیلی حرفه ای دورش بپیچه، وارد حموم شد و صدای در پشت سرش توی اون فضای کوچولو اکو شد.
_عام...من مطمئن باشم تو حالت خوبه؟
جیمین با تردید پرسید و یه قدم به عقب برداشت.
یونگی چتری های کوتاهش که توی اون لحظه بدجور مزاحمش بودن رو کنار زد و جواب داد:
-نه! اصلا... در مورد حالم نپرس!
قبل از اینکه جیمین بخواد جمله ی یونگی رو تجزیه کنه اون حمله کرده بود به سمتش!جیمین به دیوار کوبیده شد و جیغ نه چندان بلندی زد.
_خودتو کنترل کن یونگی...اروم!
YOU ARE READING
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...