یونگی گلوی جیمین و ول کرد و بار دیگه با چشمای سگ دارش بهش اخطار داد.
عقب عقبکی راه رفت و به اشکای حلقه زده تو چشمای جیمین توجهی نکرد.دستشو روی دستگیره ی زنگ زده گذاشت و در و کشید.
جیمین سرفه ای بخاطر ورود یهویی هوا به گلوش کرد و به دیوار تکیه داد در حالی که زانوهاش خم شده بود و سعی داشت خودشو نگه داره.
"من همییین الاااان باید از این جهنم دره گم شمممم بیروووون"
یونگی با نگاه سردش به فردی که پشت در بود نگاه کرد:
یه پسر قدبلند که انگاری تقریبا هم سن و سال خودش بود.پسر پشت در- که یونگی داشت تو ذهنش بهش لعنت میفرستاد-شروع به صحبت کرد:
-سلام! من نامجون هستم... کیم نامجون!یونگی طوری بهش نگاه انداخت که چشماش داد میزد"خب که چی؟"
پسر با نگاه های یونگی هل کرده بود.
-خب... عاممم... من همسایه ی بغلی تون هستم...جیمین که حالا وضعش نسبتا خوب بود مشکوک به سمت در حرکت کرد از اونجایی که اون اسم براش خیلی اشنا میزد.
_هعیییییی نامجون شیییی!
یونگی با غضب به جیمین که بدون معطلی خودشو جلو انداخته بود نگاه میکرد.
جیمین با دیدن قیافه ی نامجون تقریبا گریه اش گرفت و خودشو پرتاب کرد به سمت نامجونی که شوکه شده بود.
-هی جیمین... پسر تو اینجا چی کار میکنی؟
جیمین دلش میخواست جیغ بزنه و بگههه: واااییی خدایااا تو همین الان یه فرشته بدون بال برام فرستادددییییی ممنونم ازت!!!
اما کلمات فقط به یه جمله ختم شد:
_من میرم خونه...یونگی بدون هیچ حسی به جیمین نگاه میکرد و نقشه ی قتل اون پسرک بی ملاحضه رو توی ذهنش میکشید.
جیمین با ناراحتی نامجون رو کنار زد اما نامجون متوجه چیزی شد.
اون رد های قرمز روی گردن جیمین...
جلوشو گرفت و با کنجکاوی پرسید:
-هی! اتفاقی افتاده؟و نگاهشو بین اون دوتا رد و بدل کرد.
از رفتار همسایه ی جدیدش خوشش نیومده بود...
جیمین چیزی نگفت و با پاهاش روی زمین ضرب در کشید و با دستاش وررفت.یونگی خسته از این همه وایستادن روشو کرد به سمت نامجون و با لحنی که ازش تمسخر میبارید به طعنه گفت:
+خوشبخت شدم... کیم نامجون.آخرین نگاهش که تنش شدیدی به تن جیمین انداخت رو تحویلش داد و در و به روی اون دو کوبید.
_اوکی...نامجون شی..منم برم...
جیمین گفت در حالی که داشت پشت سر هم میخندید و اون گردنش واقعا زیادی تابلو بود...+هی پسر نمیخوای بگی...
ولی جیمین از نگاهش خارج شده بود و با عجله دور شده بود.نامجون بار دیگه با اخم به اون دری که چند لحظه پیش به روش کوبیده شده بود خیره شد و آروم آروم برگشت.
جیمین دوید خونه با تمام سرعت!
جوری خودش رو از در چپوند تو که کم مونده بود گلدون تو خونه بشکنه.
ضربان قلبش شده بود صد و بیست به توان هزار و خب فعلا شلوارش سالم بود.
_اه خدای من...من باید زودی برم اتاق قبل اینکه مامان بیاد و...
مادر جیمین، با صورتی که به خاطر این چندسال اخیر شکسته شد بود و سنشو بیشتر نشون میداد وکمی تپل، با عجله خودشو جلوی در انداخت و مچ جیمین رو گرفت:
+ جیمین! کجا بودی؟ چرا انقدر دیر کردی؟توی یک ساعت اخیر بارها و بارها سرامیک های جلوی خونه رو متر کرده بود... طاقت دوری تنها پسرشو نداشت.
_اووووه سلااام...عام بعدا بهت میگم مامان!
جیمین از جاش پرید هوا و سعی کرد با دستاش گردنشو بپوشونه بعدشم دوید به سمت اتاقش مثل یه اسب گرسنه!
مادرش چهرشو از دلواپسی توهم کشید و زیر لب غر زد:
+معلوم نیست این چند وقته کجا میره... چی کار میکنه؟؟؟به سمت آشپزخونه برگشت تا خودشو مشغول کنه.
جیمین رفت پنجرشو وا کنه تا یه هوایی به مغزش بخوره بعد بره یه کرمی چیزی پیدا کنه بزنه به این پوست قرمزش.اما درست وقتی که پرده ها رو کنار زد... و اخرین چیزی که حتی فکرشم نمیداد دید! اون دیوونهههه اتاقش درست روبه روی جیمین بود و الان داشت لباسشو در میورد...
خب جیمین باید یه چیزی رو داد میزد...اجازه بدین با شما هم اون چیزو در جریان بزارم:
_فاااااااعاااااااااااااااککککککککک"اوکی جیمین به سیکس پکاش فکر نکن"
"نه نه اصلا به اون وی لاین حتی نگاه هم نمیکنی"
"اما داری نگاااه میکنی اخههه..."
"جیمییین اون برگشت و بهت داره نگاه میکنه درحالی که تو با نگاهت قورتش دادی"وایستا... اون مرد داشت نگاش میکرد؟
جیمین به خودش اومد و دید که ...
اون دیوونه با نگاه غصبناکی که انگار ارثیه پدرشو قورت داده باشن بهش خیره شده...یونگی بیشتر به پنجره نزدیک شد و مستقیم به جیمین زل زد. همون نگاه کشنده...
فقط یه چاقو کم بود! و یه ملودی که صدای یوهاهاها توش اکو بشه.یونگی پوزخند زد...
انگشت اشارشو به سمت جیمین نشونه گرفت...
و بعد انگشتشو آورد بالا و خیلی آروم در طول گردنش کشیدش...
به معنای مرگ...
جیمین میتونست قسم بخوره که اون اینو واقعی داره میگه.جیمین آب دهنشو قورت داد و شلوارش رو با صدای دلنوازی خیس کرد.
یونگی چشماشو تیز کرد و جیمینو دید که چطور به خشتکش چسبید و تقریبا فرار کردیونگی خنده ی ریزی کرد ولی زود خودشو جمع و جور کرد. میدونست جیمین نمیتونه صداشو بشنوه ولی زیر لب گفت:
+هنوز کارم باهات تموم نشده...───── ·𖥸· ─────
امروز حرفی نیس گایز
خسته ایم😂😂
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Free Fall🍁
Фанфик+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...