جیمین آدما رو به دو دسته تقسیم میکرد:
1. اونایی که دنبال چاله های سیاه اند.
2. اونایی که چاله های سیاه دنبالشونه.ولی این وسطا گروهی از افراد بودن که سعی داشتن از چاله ها بپرن.
اما مهم نبود تو دقیقا چی میخوای یا کِی میخوای!
اگه قرار بود توی یه چاله کوفتی بیفتی می افتادی!چون در هر صورت چاله ی بعدی منتظر بود تو بتونی از اولی رد بشی تا بیفتی تو این یکی.
جیمین هیچوقت فکرشو نمیکرد که خودش با دستای خودش اون روز یه مداد قرمز دستش بگیره و آسمونی که شاید میتونست براش راه نجات باشه رو رنگ آمیزی بکنه
~~~~~~~~~~~~~~~~~
شال گردن کامواییش رو دور گردن نحیفش مرتب کرد و همون طور که با یه دست کوله ی مدرسه شو نگه داشته بود با دو به سمت در ورودی دبیرستان برمیگشت.
زیر لب لعنتی به فراموشیش فرستاد. دقیقا لحظه ای که نزدیک در خونه بود یادش افتاده بود که جزوه های فرداشو روی میز تک نفره ی گوشه ی کلاس جا گذاشته.
باد بی رحمانه به صورت سرخش سیلی میزد و جیمین نفس نفس زنان کوچه هارو یکی پس از دیگری طی میکرد تا قبل از اینکه در دبیرستان بسته شه خودشو پرت کنه تو اون کلاس لعنتی و اون جزوه ی کوفتی رو برداره.
دهنش خشک شده بود و دستاش کرخت.
ناله کنان روی زانوهاش خم شد تا قبل از شروع دوباره خستگی ای در کنه.نفس های گرمش روی هوا شناور میموند و بدن کوچیکشو به لرزه مینداخت.
قبل از اینکه قدم بعدی رو برداره صدایی که توی کوچه ی فرعی میپیچید نظرشو جلب کرد.+ این دوره زمونه یه نمه گوه خورا زیاد شدن مگه نه؟!
و بنظرت چطور میشه سر جاشون نشوندشون؟
اوه اوه حتی فکرشم نکون زبونتو دور اون دهن کثیفت تکون بدی و جواب بدی!چاقوشو در اورد و توی دستاش چرخوند...
+ با این خعلی راحت میشه گوه خورا رو آروم کرد!
و بعد چاقو رو به شکم اون مرد کوبوند!!!
مرد با عجز فریاد کشید جوری که واقعا عذاب آور بود..جیمین سرمایی که باعث شده بود سرش درد بگیره رو فراموش کرده بود.
الان فقط و فقط صدای دلخراش اون فریاد و خون هایی که روی سنگ های سرد رو مهر زده بودن جلوی چشماش نقش بسته بود.دونه های درشت عرق از وسط کمرش سر میخورد و حالشو خراب تر میکرد.
دستاش میلرزید و توانایی کنترل ترسش رو نداشت.احساس میکرد وسط یک هزارتو گیر افتاده. تمام هزار توها راه خروج داشتن ولی مال جیمین...
پوچ بود. خالی از هرگونه راه فرار...یکهو چیزی که اصلا انتظارشو نداشت اتفاق افتاد!!!!
صدای معده ی کوفتیش....
الان داشت به حماقتش پی میبرد که چرا صبحونه کوفت نکرده و معدشو اذیت کرده!
و سوال اینجا بود که چرا صداش اینقده بلند بود؟؟؟_واعای خدا وقت پیدا کردی؟!
سکوت توی کوچه سایه انداخت و باعث شد جیمین بتونه صدای نفس هاشو بشنوه...
راستش اول میخواست همین معدشو نیستو نابود کنه اما الان بنظر میرسید بهتره خودش گمو گور بشه!+ تو!
مرد چاقو بدست که از مرگ اونیکی مرده مطمئن شده بود جیمین رو صدا زد.جیمین قلبش از شدت تشویشی که بهش وارد شده بود تاپ تاپ میزد و با بدنش که ازش حرکتی سر نمیزد در جدال بود...
-بجنب پارک جیمین! الان وقت ماتم زدگی نیست.
مرد چاقو به دست به سمتش قدم برداشت با هر قدمی که برمیداشت قطرات خون از چاقوش چکه چکه میکردن.
یک قدم... دو قدم... سه...
پشت جیمین به دیوار برخورد کرد.مرد پوزخندی زد.
دستای بی پناهش دیوار سرد و خشک پشتشو چنگ زد.
+هه یه گوه خور کوچولو!
پارک جیمین... تو بد مخمصه ای گیر افتادی...
چشمای نومیدش رو به حفره های خالی مرد روبه روش دوخت.
اون از چی ساخته شده بود؟؟؟
باورش برای جیمین سخت بود که اونم انسانیه که مثل جیمین داره بین مردم عادی زندگی میکنه...مرد چاقوشو بالا اورد .
+ خب چیکار کنیم بنظرت؟جیمین گلوش خشک شده بود و صدای جیغش خفه...
بشمر پارک جیمین... تا لحظه ی مرگت ثانیه هارو بشمر...+ یه کوچولو درد داره میدونی که...
-م... من...تنها کلمه ی کوفتی ای که از بین لب های ماتم زدش خارج شد و بعد دوباره خاموش شد...
و توی همون لحظه بود که تنها یه شانس دید برای فرار از هزارتوی اون روانی...
فرار...طی یک حرکت تیز پاشو اورد بالا و کوبید بین پاهاش!
جیمین با تمام رمقی که تو جونش باقی مونده بود جهتشو عوض کرد و فرار کرد...
فرار به سوی بدبختی و فلک زدگیِ بی انتها...
گریز به سوی ناکجا آباد...مرد که خم شده بود با چشماش اون پسرو دنبال کرد و زیرلب زمزمه کرد:
+تو با پای خودت به قایق زندگیت لگد زدی و پرتش کردی توی قلمروی من...
منم میدونم چطوری از قایقت مراقبت کنم!───── ·𖥸· ─────
هی گایز! دریم کچرز صحبت میکنه.
نظرتون در مورد این پارت چیه؟
ووت یادتون نره لطفاااا!!!
و اين هم یه شعر کوتاه تقدیم به سایلنت ریدرای جذاااب:
😐❤️سایلنت ریدرای تو خونه
گل های کراش پونه
دوست دارم همیشه
خوندنت بی ووت نمیشهخب بسه دیگه🙄😂
لاو یووو💜
VOUS LISEZ
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...