صبح شده بود اینو جیمین از اونجایی فهمید که بچه های محله داشتن توپ بازی میکردن و صداشون توی کل فضا پیچیده بود.
چشماشو به هم مالید و غلتی روی تخت زد.
همونجور که پتو رو بغل کرده بود و لبخند میزد یکهو یاد چیزی افتاد."تخت من کی به این بزرگی بود؟"
لای چشماشو وا کرد...
"یاااا حضرت پشم اینجا که اتاق من نییست!"
"اروم باش جیمین یکم فکر کن آره فکر کن"و بعد...فهمید کجاست! خونه ی اون مرد مرموز دیشب..
یونگی صبح زود اون جثه ی گرم و کوچولو رو از روی خودش پس زده بود و بلند شده بود.
وقتش بود که به ماموریت جدید انجام بده پس از خونه زده بود بیرون و جیمین رو با اون دیوارای تنگ و تاریک تنها گذاشته بود.
"اه باید برم مدرسه"
از روی تخت پایین اومد بعد اینکه رفت دستشویی و دستو صورتش رو شست چند بار یونگی رو صدا زد ولی چون جواب نگرفت شونه ای بالا انداخت و از خونه خارج شد.جیمین به سمت خونه خودشون رفت و وقتی جلوی در ورودی وایستاد زیر پادری رو چک کرد و کلید خونه رو در اورد و در رو وا کرد.
وارد آشپزخونه شد.
یادداشت مامانش که میتونست خستگی دست هاشو حتی از روی دست خطش بفهمه روی یخچال خودنمایی میکرد:-جیمین پسرم امشب قراره شیفت وایستم نمیام خونه. فردا صبح خودت پاشو برو مدرسه.
صبحونه یادت نره بخوری!!!ولی طبق معمول جیمین با معده ی خالی راه مدرسه رو در پیش گرفت.
همونجور که داشت راه خونه تا مدرسه رو طی میکرد یه شکلاتی از توی جیبش در اورد و گذاشت توی دهنش و بعد سعی کرد به هیچی فکر نکنه به هیچیِ هیچی.
ولی صدای سنگریزه های بغلش نذاشتن که آرامش داشته باشه.
برگشت که تهیونگ، یکی از هم کلاسی هاشو بغلش دید.زیاد با هم صمیمی نبودن ولی هراز گاهی باهم حرف میزدن.
ولی جیمین امروز حوصله شو نداشت!تهیونگ دستشو انداخت دور گردن جیمین:
+هی چه خبر؟
_میگذره..
تنها جواب جیمین همین بود.تهیونگ از بغل لپ سفید جیمین و کشید و با کنجکاوی پرسید:
-هی جیمین! تو جونگ کوکو ندیدی؟ دیروز قرار بود بهم یه سر بزنه ولی بعد از مدرسه غیبش زد و دیگه پیداش نشد...جیمین که تصمیم گرفته بود به چیزی فکر نکنه با شنیدن اسم جانگ کوک تموم افکاری که سعی داشت بهشون سر و سامون بده دروازه ی آشفتگی رو هل دادن و جیمین رو به اون تو پرتاب کردن.
جیمین تهیونگ رو کنار زد .
_ازش نگو...چیزی نگو...اسمشو به زبونت نیار...خواهش میکنم دست از سرم بردارین!
ESTÁS LEYENDO
Free Fall🍁
Fanfic+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...