~سقوط هفتم°°فقط یه شب~

215 29 69
                                    

یونگی

جثه ی لاغر پسره رو انداختم توی چاله و با بیل قراضه ای که از یه گوشه پیداش کرده بودم شروع کردم به دفن کردنش.

این بخش از کار، بخش مورد علاقم نبود ولی حداقل میتونستم با لذت به غرق شدن تنش بین اون دونه های قهوه ای و ریز خاکی زل بزنم و بخندم.

تقصیر خودش بود! مگه جلوی راه کسی سبز نشدن انقدر سخته؟
بعد از اینکه کارم تموم شد بیل رو پرت کردم اونور حیاط و دستامو تکوندم. با دست ضربه ای روی کپه ی خاک زدم:
-ای کاش پسر خوبی بودی!


بعد از اینکه جیمین رو  با پام پرتش کرده بودم اونور، افتاده بود روی زمین و دیگه بلند نشده بود.
بی تفاوت رفتم سمتش و با پام کوبیدم تو پهلوش:
-هی! بلند شو.


هیچ عکس العملی ندیدم. دوباره یک ضربه ی دیگه زدم:
_پاشو تن لشتو جمع کن میگم!
نزدیک تر شدم و به صورتش زل زدم.
--بیدار نمیشی نه؟


پوزخند زدم و پامو گذاشتم روی کمر لاجونش و فشار دادم. غریدم:
-بهت نشون میدم عاقبت بازی کردن با من چیه! یه کاری میکنم نتونی تا یه ماه از جات پاشی!
از پاهاش گرفتم و بلندش کردم. زیر لب بهش فحش دادم.



پرتش کردم تو ماشین که پیشونیش کوبیده شد تو در.
ولی برام مهم نبود.
بهش زل زدم و زمزمه کردم:
-خب! باید با تو چی کار کنم؟؟؟


دستمو بردم سمت چاقوی جیبیم و کشیدمش بیرون. به سطح براق و صیقلیش نگاه کردم:
-شاید این بتونه یکم جذاب ترت کنه... هوم؟
چاقو رو اوردم پایین و روی گونه های رنگ پریدش کشیدم. اون مایع قرمز که میپرستیدمش از لای پوستش فوران زد بیرون و من چقدر خوشم میومد از این رنگ!


جیمین با شوکی که بهش وارد شده بود دست و پا زد و با شدت سرشو اورد بالا و نعره ای از ته گلوش کشید.

دیوانه وار خندیدم و دوباره نوک تیز چاقو رو انداختم روی بدنش... ولی این دفعه یه جای دیگه!
روی گردن سفیدش...
+نه! داری چی کار میکنی؟گم شو اونور!
تقلاهاش فایده ای نداشت.


+تو دیوونه ای! برو اونور...
سعی کرد پاشو بیاره بالا و بکوبه توی شکمم ولی تاثیری نداشت.
با سوزشی که احساس کرد جیغ بعدی توی دهنش ماسید و نصفه نیمه موند. کلش با شدت برگشت عقب و دوباره به خواب عمیقی فرو رفتم.


رفتم دم گوشش و گفتم:
-آره! بهتره بخوابی... بهتره نبینی که دارم چه اثر هنری زیبایی روی پوست برفیت خلق میکنم...
آره تو زیبایی! وقتی که این مایع قرمزرنگ با پوست سفیدت ترکیب میشه انگار که رز های کوچولویی تشکیل میشن... و این زیباست! تو...
شبیه فرشته ای هستی که توی خون غلتیده شده.



دستمو بردم سمت کمربندم و کشیدمش بیرون. بین انگشتام پیچوندمش و لبخند کریهی زدم...
یک ضربه کافی بود تا پوست جیمین رنگی بشه...
کبود... رنگش چیزی بود که عاشقش بودم!




دستمو روی مچ پاش گذاشتم و بردمش بالا... آروم آروم به ساق پاش رسیدم، بعدش زانوش...
و دستم رو روی رون هایی که زیر شلوارش پنهان شده بود گذاشتم...

سوم شخص

جیمین با آخرین رمقی که داشت چشمای خستشو باز کرد و دستشو گذاشت روی دست یونگی و هن و هن کرد:
+نکن... نکن!



یونگی به نفس نفس زدنای جیمین خیره شد. موهاشو چنگ زد و از روش بلند شد. لعنتی به خودش فرستاد و در و محکم به روی جیمین بست. سوار شد و راهشو به سمت یه جایی که خودشم نمی‌دونست کشید و اون مکان رو با اتفاقات تلخش پشت سر گذاشت.



یونگی جلوی در خونه ترمز گرفت و با نگاه سگیش جیمین و وادار کرد کلشو بندازه پایین.
برگشت به سمت جلو و غرید:
-پیاده شو!

جیمین درحالی که همه جاش کبود بود و بدنش کوفته شده بود دستشو گذاشت روی گونش که خون مرده شده بود و با خودش فکر کرد که الان نباید برگرده خونه!



خیلی سریع بازوی یونگی رو چسبید و گفت:
+میشه امشب بمونم خونه ی تو؟ من نمیخوام مامانم منو با این وضع ببینه... ولی... قول بده که بهم آسیبی نمیزنی. خواهش میکنم این بار دیگه بهم آسیبی نزن.



یونگی چشماشو روی هم فشار داد:
-فقط یه شب! ولی تضمین نمیکنم که بعدش سالم برگردی...
جیمین با دستاش ور رفت و زیرلب غر زد:
+پس من امشبو بیرون میخوابم.



و دستشو برد سمت دستگیره ی در.
یونگی به درکی زیر لب گفت و بی تفاوت به جلوش خیره شد.
ولی این رفتارش تا وقتی ادامه داشت که از توی آینه فرد آشنایی رو پشت سرش دید.



چشماشو ریز کرد و با دیدن اون فرد فهمید خودشه! دشمن قدیمی!
قبل از اینکه جیمین دستش بره روی دستگیره ی در مچشو محکم گرفت و زمزمه کرد:
-از جات جم... نخووور!


جیمین با تته پته پرسید:
+چرا... ب... باید همچین کاری ب... بکنم؟
یونگی مچ ظریفش رو بیشتر فشرد. شاید استخوناش یکم دیگه خرد میشدن...



ناچار غر زد:
-خیله خب! یه شب... فقط یه شب!
+تو نباید بهم آسیب بزنی.
همونطور که گونشو نوازش میکرد گفت.
جیمین دستاشو مابین دستای یونگی تکون داد و گفت:
+ول کن درد میکنه!
به خاطر دردی که داشت به یونگی تکیه داد.

●•●•●•●✪✪●•●•●•●

هی گایز! خب...
حرف خاصی نیست ^×^
لاو یو آل💙
ووت یادتون نره💓

Free Fall🍁Where stories live. Discover now