_جانگ کوک تو که امتحان ریاضی رو گند نزدی ...زدی؟!
جیمین با شک پرسید درحالی که جانگ کوک کم مونده بود گریه اش بگیره!اون روز پاییزی واقعا مسخره بود...
هوا به شدت سرد بود واسه اینکه آسمون داشت کم کم یادش می افتاد که ننه سرما داره از مسافرت برمیگرده!
و صد در صد امتحان های ترم هم شروع شده بودند.اونا با صورت های درهم از حیاط مدرسه زدن بیرون.
جانگ کوک چیزی نمیگفت پس جیمین هم زیاد راجبش کنجکاوی نکرد...یونگی ،همونطور که دستش توی جیب شلوار پاره پورش بود و به دیوار تکیه زده بود، با صورت آمیخته به لبخند جنون آمیزش، به پسرای دبیرستانی که میومدن بیرون خیره شده بود. تا بالاخره اونی رو که میخواست دید... خودش بود!
_هعییییی!!!جیمین با دیدن یونگی از جاش پرید و از کیف جانگ کوک چسبید.
یونگی با دیدن چهره ی وحشت زده ی جیمین لبخندش عمیق تر شد و این بیشتر جیمین و ترسوند. با دست به جیمین اشاره کرد که بیاد جلو :
-هی تو!+مم..من؟؟؟
جیمین شوکه به خودش اشاره کرد درحالی که پشت جانگ کوک قایم شده بود و تنها کله اش قابل رویت بود.جانگ کوک با اخم برگشت سمت جیمین:
+این یارو کیه؟ باهات چی کار داره؟
یونگی تکیه اشو از دیوار گرفت و مستقیم به چشمای پسری که جلوی جیمین بود خیره شد:
-فضولیش به تو نیومده! بکش کنار!+همسایه...جدیدمون...
جیمین اروم گفت و سعی کرد از پشت جانگ کوک دل بکنه و با کابوسش روبه رو بشه.
جانگ کوک بیشتر به سمت جیمین چرخید:
+تو از کی از همسایه ی جدیدت انقدر میترسی؟_جیمین...نمیترسه...
جیمین آب دهنشو قورت داد و در تلاش بود تا صداش نلرزه.
یونگی داشت عصبی میشد. داشت زیادی تو کارش دخالت میکرد. نزدیک شد و بازوی جیمین و کشید سمت خودش:
-یه بار با زبون خوش گفتم گم شو کنار!به جیمین نگاه کرد و زیر لب غرش کرد:
-بجنب! راه بیفت!+ک...کجا؟؟؟
جیمین با چشای درشت گربه ایش و دهن نیمه بازش به یونگی زل زد و بعد زیر چشمی نگاهی به جانگ کوک که دست به سینه منتظر بود یکی توضیح بده چه اتفاقاتی داره می افته انداخت.یونگی بدون توجه به نگاه های طلبکار جانگ کوک و لرزش جیمین که همه چیز رو لو میداد جیمین و کشوند و پرتش کرد توی ماشین و خودشم از اونور سوار شد و در و کوبید به هم! بلافاصله قفل در و زد تا کسی نتونه از جاش جم بخوره...
_یاااااا آجوشییی این کار شما کودک آزاری ...عاام...نوجوان آزاری محسوب میشهههه!
جیمین داد زد و خودشو به پنجره ماشین کوبیدیونگی نتونست خودشو کنترل کنه و خندید!قهقه میزد و دستشو روی فرمون میکوبید!
این یه خنده ی عادی نبود! یه چیزی بود فراتر از یه فریاد خفه ی از ته گلو... خیلی فراتر! چیزی که جیمینو میترسوند.
YOU ARE READING
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...