یونگی سعی کرد بدون هیچ حرفی و بدون هیچ نگاهی به صورت جیمین که یکم رنگ گرفته بود راه خونه رو طی کنه.
دم در نگهداشت و پیاده شد.
زیر چشمی حرکات جیمین و میپایید.
جیمین فقط به کمی استراحت...نه خیلی استراحت نیاز داشت!تنها چیزی که اونو میتونست حداقل کمی از تنش های امروز نجات بده بستن چشم هاش بود درست وقتی که خواب اونو به اغوش میکشه.
اون به قدری خسته بود که حتی تشکر هم نکرد و یه راست رفت جلو در خونشون
یونگی کلیداشو از جیب پشتیش در اورد و نزدیک واحدش که فاصله ی کمی با خونه ی جیمین داشت وایستاد و با قفل در که هر روز گیر میکرد درگیر شد.جیمین دستشو بالابرد تا زنگ خونه رو فشار بده اما بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه سمت یونگی چرخید.
_یونگی شی...بابت امروز...ممنونم تو تقریبا...منو نجات دادی!
یونگی فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و درست وقتی که یونگی فکر کرد موفق شده تا اون در مزخرف و باز کنه در خونه ی جیمین باز شد و مامانش جلوی در ظاهر شد.با صورتی نگران دست جیمین و گرفت:
-جیمین!!! کجا بودی؟ کلی نگرانت شدم._عااااااااااا ترسیدم ماماااان...
جیمین دستشو روی قفسه سینش گذاشت و هوفی کشیدقبل از اینکه اعتراضی کنه چشمش به یونگی خورد که مات و مبهوت وایستاده بود.
با ابروهای بالا پریده پرسید:
+ایشون کی هستن جیمین؟
و منتظر نگاشون کرد.
_عااام...چیزه...
جیمین نمیدونست دقیقا چجور باید یونگی معرفی کنه!به عنوان کسی که یه قاتل روانیه؟
کسی که اونشب دستشو کرد تو شلوار جیمین؟
کسی که امروز نجاتش داد؟ولی تموم این جمله ها فقط به دو کلمه ختم شد
_همسایه جدیدمون
یونگی با چهره ی سردش به اون زن مهربون چشم دوخت و سرشو خم کرد:
-از آشناییتون خوشبختم.
-یونگی خیلی آدم اجتماعی ای نبود و الان نمیدونست باید دقیقا چطوری برخورد کنه!جیمین هم متعجب بود که چطور یونگی تونست اون جمله ی نسبتا محترمانه رو به زبون بیاره
مادر جیمین که زن مهمون دوستی بود لبخند گرمی زد و گفت:
+وا جیمین! خب چرا دعوتشون نکردی؟+رو کرد به یونگی و با لبخند گفت:
+بیا تو_عههه مامان شاید کار دارن...
جیمین نمیخواست بیشتر از این اشنایی یا همچین چیزی بین مادر جیمین و یونگی اتفاق بیفتهاشنایی اونا باهم مساوی دردسر بود.
مکالمات یه دو قطبی با مادرش مطمئنن به جاهای خوبی نمیکشید
YOU ARE READING
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...