~سقوط نهم°° برای اینهمه درد زیادی کوچیکم~

196 32 10
                                    

جیمین خودش رو درون اتاق چپوند از شدت شوک دستشو جلوی دهنش گذاشت و خودشو به دیوار چسبوند.

"باورم نمیشه...اون بهم دست زد!"
کم کم داشت میفهمید چقدر ضعیف و بی عرضه اس!

گذاشت یه پسر بهش دست بزنه!
بخاطر ضعیف بودنش دوستشو از دست داد.

یونگی به در دستشویی تکیه داده بود و به صدای هق هق هایی که از بیرون میشنید گوش میداد...

"جیمین گریه نکن...فقط گریه نکن.."

چیزی که به خودش میگفت ولی نمیتونست.

دستای کوچیکشو مشت کرده بود و داشت به دیوار میکوبید..
یونگی چشماشو محکم بست و لعنتی به خودش فرستاد.

_نمیخوام...من برای اینهمه درد زیادی کوچیکم..
زیادی ضعیفم..

اون داشت گریه میکرد به همین اسونی!
پس کی میخواست بخنده؟
برای جیمین جای سوال بود که ایا خندیدن هم به اسونی گریه کردن هست؟

یونگی داشت فکر می‌کرد... به دست های کوچولوی موجودی که داشت اون بیرون با شدت به دیوارای اطراف کوبیده میشد.

زیر لب گفت:
-این بلا رو من سرش اوردم نه؟

جیمینی دماغشو بالا کشید و بخاطر خیسی شلوارش توی جاش وول خورد.
یونگی آب سردی به صورتش زد تا کنترلشو به دست بگیره.

از اتاق اومد بیرون و به سمت جایی که جیمین بود قدم برداشت.

با دیدن شلورا خیسش لباشو گاز گرفت.
بی توجه به چشمای سرخ جیمین به سمت یکی از کشوهاش رفت و شلواری رو ازش کشید بیرون.
پرتش کرد روی پای جیمین:

-زر نزن جوجه! بردار اینو بپوش!

جیمین اوم ارومی از دهنش پرید بیرون و شلوارو برداشت و با شک نگاهی به یونگی انداخت.
بعدشم خواست حرکت کنه و بره بیرون شلوارو بپوشه.

یونگی زیر چشمی جیمین و میپایید و به سمت بیرون حرکت می‌کرد.
جیمین از اینکه دیگه هیچ برجستگی توی شلوار یونگی نبود تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت و بیرون رفتو یه گوشه ای شلوار خیسشو در آورد.

_اه خدای من
یونگی از گوشه ی در اون موجود کوچولو رو دید میزد. نمی‌دونست باید چه رفتاری داشته باشه...
خودشو به فحش بکشه که اونو به همچین روزی انداخته؟

زیر لب غرید :
-اه! اهمیت نده!
شلوار جدیدو پوشید و اونیکی رو انداخت توی لباس شویی...
صبح پا میشد و راست و ریسش میکرد الان خسته بود.

یونگی دوباره چهره ی بی تفاوتشو گرفته بود. به سمت جیمین رفت و یه پتویی که از گوشه ی کمدش پیدا کرده بود رو چپوند تو بغلش:
-میتونی رو کاناپه بخوابی...

میدونست که جیمین حاضر نمیشه جای دیگه ای سرشو بزاره روی بالشت.

حتی شاید همین الانم خوابش نبره...
جیمین واقعا از همین هم راضی بود
خودش رو روی کاناپه انداخت و آهی کشید.
اما مگه میتونست به همین اسونیا بخوابه؟!
تک تک صحنه های چند دقیقه پیش جلو چشمش بود.
و داشت میلرزید..

یونگی خودشو پرت کرد روی تشک سفتش و به سقف خیره شد.
-فقط همین امشب... همین امشب آروم بگیر باشه؟

سعی داشت روح آزردشو متقاعد کنه.
روشو کرد به سمت دیوار تا به این روز عذاب آور پایان بده.

+یونگی شی...
جیمین با شک و تردید صداش زد.

چشماشو با اخم باز کرد و با صدای بمش بهش توپید:
-چیه؟ چرا نمیزاری کپه ی مرگمو بزارم؟

+سرم درد میکنه...نمیتونم بخوابم...
اروم گفت و مطمئن نبود یونگی شنید یا نه.

یونگی با خودش فکر کرد که اون الان برای چی داره اینارو به من میگه؟؟؟

چشماشو تو حدقه چرخوند و با دستش به جای نامعلومی اشاره کرد:
-میتونی از کشوی آشپزخونه یه قرص برداری.

زیر لب غر غر کرد:
-این بچه چشه...
+میترسم...یونگی شی...
جیمین با خجالتی اضافه کرد.

یونگی ایندفعه روی تختش نشست و برگشت سمت جیمین :
-انتظار نداری که بگم بیا اینجا بخواب؟ هوم؟

+نه...ولی...
جیمین نمیدونست چی بگه.

یونگی کلافه از بی‌خوابی های پی در پی اش پتوی سفیدشو کنار زد و جای کوچیکی باز کرد:
-بگیر بکپ!

خودشم روشو کرد به دیوار تا با جیمین فیس تو فیس نشه.

شاید دوست داشت درجبران اون همه اذیت، حداقل این کارو براش انجام بده.
جیمین برای اولین بار توی اون روز عجیب لبخندی زد و اومد کنار یونگی دراز کشید.

نمیدونست چرا ولی خیلی دلش میخواست از پشت بغلش کنه ولی کار اضافه ای نکرد و همونجوری چشاشو بست.

یونگی میتونست گرمای تنش رو احساس بکنه. چرا انقدر داغ بود؟

و اون دو تا شب رو کنار هم خوابیدن در حالی که پشتشونو به همدیگه کرده بودن.


●○•°°•○●

هی گایز

ببینم کنکوری که نداریم؟

اگه داریم ریدمان کنکوریتون چطور بود؟😂

یاح یاح دیدین کیوتا چجور کنار هم کپیدن؟

*خون گریه*

*خودزنی*

*پوکر به وضع خود*

خا حرفی نداریم دیگه
ووت و کامنت بزارین
چون خیلی دووووس~

هی یه چیزی ---

شما ها باارزشین خا؟

دوستتون داریم

Free Fall🍁Where stories live. Discover now