چند وقت گذشته بود از وقتی که جیمین اون اتاق نفرت انگیز رو ترک کرده بود؟
یه ساعت؟ یه روز؟ یه ماه؟ یه سااال؟نمیدونست! هیچ ایده ای نداشت که زمان و مکان چطوری دارن دور سرش میچرخن !
پرستارها چطوری متوجه نمیشدن که اون تنها با یک سرنگ آرام بخش آروم نمیشه؟ این جسم یونگی نبود که خسته بود... روحش بود که تکه تکه شده بود و حالا چسبوندن اون قطعات به هم از سخت ترین کارهایی بود که یونگی انجام داده بود...
همه ی این عوامل با هم دست به یکی کرده بودن و مثل یک بازیکن درجه یک دور زمین کوچیک و خشک شده ی ذهن یونگی میدوییدن.
مثل یک زمین هاکی!سرش از تعداد دفعاتی که کوبیده بودش به میز کنارش درد گرفته بود و پاهاش از بازی کردن با میله های تخت!
این قطعا اون شروعی نبود که یونگی برنامه شو ریخته بود...نه اشتباه نکنید اینجا پایان نبود! اینجا شروع بود.
این برای اولین بار بود که یونگی تصمیم گرفته بود از پنجره ی اتاقش به بیرون نگاه کنه.
برای اولین بار بود که با خودش فکر میکرد "قطعا اون بیرون کار مهمتری برای انجام دادن و شخص مهمتری برای دیدن دارم!"برای بار اول بود که به ساعت دیوار اتاقش که از دوییدن خسته شده بود زل زده بود و با خودش تکرار میکرد:
"الان چه زمانیه؟"
اگه همه ی اینا نشونه ای از یه شروع نبود... پس چی بود؟شروع یونگی دقیقا تصمیم گرفته بود زمان پایانِ روحش وارد بازی بشه!
و اين برای یونگی تعجب آور بود...
همه ی اینارو اون شخصی که فقط یه هفته به چشماش خیره شده بود به وجود اورده بود؟درست در همین میان بود که یونگی بدون نگاه کردن دستشو کشید روی چوب پوسیده ی تخت... آروم آروم فندکی که اون زیر قایمش کرده بود رو بیرون اورد و بین انگشتای زخمیش فشار داد.
بار اولی بود که میتونست تلاطم هیجان رو مابین سلول های ریزش احساس کنه!
و شاید همین احساس هستش که خیلی از تغییرات رو توی زندگی انسان ها به وجود میاره ...
هیجانی که باعث چنگ زدن به رشته های گسسته ی اون انقلاب درونش میشد...
حالا وقتش بود...این جملات براش آشنا بود! اونارو یه جایی نشنیده بود؟
اما حس آشنا بودنش احساس قشنگی داشت. هرچیز آشنایی قشنگ نیست اما متعلق به ماست! و اون چیز آشنا متعلق به یونگی بود...یک...
دو...
سه ...
و تق!
تنها یک جرقه ی فندک برای اون همه شعله کافی نبود... پس این چی بود؟
این درون یونگی بود که مثل بنزین ریخته شد روی زمین و جون داد به رنگ نارنجی اون!و بعد یونگی خندید... قهقه میزد و از نمایش قشنگی که راه انداخته بود خس خس میکرد.
دیوانه ها جیغ میزنند...
آدم ها فرار میکنند...
و خالی ها میخندند...
YOU ARE READING
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...