یونگی جیمین و پشت سرش میکشوند و از پله ها میرفت پایین.
جیمین کاملا بی حال بود و هیچ رمقی برای تکون خوردن نداشت. اون باخودش فکر میکرد که اگه یونگی دیر میرسید واقعا مرده بود؟ به همین راحتی خودشو کشته بود؟گرچه خسته تر از اونی بود که به آينده ای فکر کنه که به وجود نیومده.یونگی واقعا نگران بود که نکنه اون فسقلی خودشو به کشتن میداد... قطعا این چیزی نبود که یونگی میخواست.
این چیزی نبود که حاضر باشه باهاش باد سرد پاییزی رو سَر کنه.یونگی در ماشین رو باز کرد و اشاره کرد تا جیمین بشینه. این دفعه ملایم تر از دفعه های قبل بود و خودشم نمیدونست چرا.
_یونگی شی...کجا میریم آخه.در جواب جیمین فقط سوئیچ رو چرخوند و ماشین و روشن کرد.
جیمین هم از رفتارای جدید یونگی شوکه شده بود ولی خب چیزی نگفت و فقط اجازه داد یونگی رانندگی کنه.بعد از یه ربع رانندگی که هم جیمین و خواب آلود کرده بود هم یونگی رو کلافه، بالاخره نزدیک یه جاده ی خلوت نگه داشتن. مثل بیابون بود و کسی اون اطراف پرسه نمیزد.
پايينش به یه دره ی بزرگ منتهی میشد و جای ترسناکی بود.
_یونگی شی تو که نمیخوای...
جیمین میترسید اینبار داخل دره پرت بشه!
یونگی پیاده شد و اجازه داد نور خورشید که در حال قایم شدن پشت کوه های ستبر بودن چشماشو روشن تر کنه.جیمین به خاطر اینکه یونگی بهش محل سگ نمیذاشت ناراحت بود. لب و لوچشو آویزون کرده بود.
یونگی بدون مقدمه چینی گفت:
+اینجا... جای مورد علاقه ی منه . من اینجا خیلی چیزارو تجربه کردم. و... دقیقا نمیدونم! نمیدونم که باید به خاطر این تجربه ها دوسش داشته باشم یا ازش متنفر باشم... میدونی، بعضی وقتا نفرت انگیز ترین چیزا میتونه تبدیل شه به چیز موردعلاقت!!!_میترسم هم از نفرت هم از علاقه!
جیمین اعلام کرد در حالی که یه شلوارک تنش بود و پاهای لختشو از سرما به هم چسبونده بود.
_میدونی یونگی شی هر دوشون خطرناکن!یونگی بالاخره بعد از ثانیه ها که نفس هردوشون رو حبس کرده بود برگشت سمت جیمین. تو چشمایی که ازش هلاکت میبارید خیره شد و گفت:
+امروز میخوام یه چیزی بهت یاد بدم...
_چی؟جیمین پرسید و متعجب به یونگی ای زل زد که دستاش صورت جیمینو احاطه کرده بودن.
از آستین جیمین گرفت و بردش نزدیک دره ای که پايينش فقط چندتا غله سنگ قِل میخوردن.یونگی اشاره کرد به اون ژرفای عمیق و گفت:
+اینجا چی میبینی ؟
_اینجا...چیزی جز مرگ نیست!
جیمین لب زد در حالی که رنگش بخاطر اون ارتفاع پریده بود.یونگی پرسید:
+مرگ به نظرت ترسناکه نه؟ یه چرخه ی غیرقابل برگشت به نفس های بیشماری که تو خشکی میکشیدی...
_مرگ...چیزیه که من نمیتونم راجبش نظری بدم یونگی شی..
YOU ARE READING
Free Fall🍁
Fanfiction+داستانمون چه رنگی باشه یونگی؟میخوام سفیدش کنم تا خاص باشه~ چون داستان ترسناکیه! تو قاتل قلبمی و من بدون اینکه بفهمم مقتول داستان شدم. _چرا هنوز تلاش میکنی تا با رنگ سفید اون لکه های سیاه ننگ خاطراتتو رو از بین ببری؟؟؟ سفید رنگ قشنگیه ولی همه ی کثاف...