~سقوط چهارم°°گرگی که بلد نیست زوزه بکشه~

245 41 31
                                    

+ببخشید اجوشی... اما ما داریم کجا میریم؟

جیمین همونطور که مثل یه جوجه دنبال مامانش راه میرفت پرسید .
گرچه یه جوجه هیچوقت از مامانش نمیترسه!

ولی جیمین میخواست از ترس همونجا شلوارشو در بیاره و بگه بیا این فلفل کوچولو رو ببر و دست از سرم بردار...
در واقع تنها دار و ندارشو!

یونگی با تعجب برگشت سمتش:
-آجوشی؟؟؟اه بیخیال...

+اما من که اسمتون رو نمیدونم...و یکم بزرگین واسه همین...

یه لحظه ایستاد که باعث شد از پشت بهش برخورد کنه.

به سرعت برگشت سمتش:
-لازم نیست بدونی...

جیمین بخاطر برخورد چتری هاس ریخت جلو و چشماشو گرفت واسه همین سرشو تکون داد تا کنار برن

+باشه...
لب و لوچه شو اویزون کرد.

با قدمای بلندش کوچه پس کوچه هارو طی می‌کرد
و اون موجود کوچولوی پشت سرش و تحمل میکرد:
-قراره برام جبران کنی... اینطور نیست؟

+درسته... من جبران میکنم.

یونگی یه بار دیگه به اون چهره ی تعجب زدش نگاه کرد و روشو برگردوند.
از چاله پر از آب جلوش پرید و لعنتی زیر لب فرستاد.

ادامه ی حرفش و گرفت:
-بزار ببینم... یه جوجه ی کوچولو چطوری میخواد برام جبران کنه؟؟؟
پوزخندی به نشانه ی تمسخر زد.

+من جوجه کوچولو نیستم اجوشی! من جیمینم!!! پارک جیمین!

اون چاله ی اب رو دور زد تا اب به اینور اونور نپاشه و دست و پا چلفتی خطابش نکنه.

-اسمتو نخواستم بدونم... به هرحال...

دستاشو روی دیوارای گچی اون کوچه ی مخوف می‌کشید و ادامه راهو میرفت:
-فقط یه چیزی ب ذهنم میرسه...

+چی...هست؟
اب دهنشو به زور قورت داد.

یونگی وقتی می‌فهمید آدما ازش میترسن خوشش میومد. بهش احساس پیروزی شیرینی دست می‌داد.

-باید بیای خونم.

+چیییی...من...چرا باید...بیام...خونتون اجوشی؟

جیمین واقعا ترسیده بود..
با فکر اینکه اگه بره خونه اون مرد یهویی کشته بشه واسه همین سر جاش خشکش زد.

کلافه بهش توپید:
-اه چقدر حرف میزنی تو!!انقدر کنار گوشم وز وز نکن! گفتی میخوای جبران کنی.

با دادی که سرش زد از جاش پرید و دوباره بدون هیچ حرفی افتاد دنبالش.

بی سر و صدا دستشو کرد تو جیب شلوارش و کلیدهای زنگ زدشو کشید بیرون.

مثل همیشه با شک به اطراف نگاهی انداخت و وقتی که مطمئن شد کسی دنبالش نیست در و با پا باز کرد و غرید:
-دنبالم بیا

Free Fall🍁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora