دیگه گریه نمیکردم وفقط در سکوت توی تاریکی پشت تختم روی زمین نشسته بودم و به دیوار نگاه میکردم ، ذهنم خالی خالی شده بود دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.
در به صدا در اومد و بعدش خدمتکار بود که میگفت :" وقته شامه پرنسس!"
پوزخندی زدم پرنسس! ولی جوابشو ندادم نمیدونستم با کی لج کردم ولی نه میخاستم جواب بدم و نه میخواستم برم شام!
چندبار دیگه هم صدام زد ولی جوابشو ندادم که در اتاقو باز کرد.
_خانم!
دیدی بهش نداشتم ولی انگار ترسیده بود و که صدایی شبیه سیلیی بود که اومد ، اون خودشو زد؟!
خوب برام مهم نیست ولی.. .
فقط صدامو بلند کردمو گفتم :" میتونی بری من شام نمیخورم!"
انگار که خیالش راحت شده باشه ، نفسشو بیرون داد و بیحرف دیگه ای بیرون رفت!
نمیتونستم بگم گشنم نبود ، چند روز بود که غذا نخورده بودم ولی دلم نمیخواست برم پایین ، اینجوری بازم می دیدمشون و از همه مهم تر احتمالا میفهمیدن من گریه کردم و این اصلا خوشایند نبود.
بلند شدمو به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم.
قیافم اصلا شبیه این چشم بادومیا نبود و باور کردن اینکه اونا خانوادم باشن خیلی سخت بود، خیلی!
موهای سیاه و پر پشتی که از بچگیم موج داشت اونم یه موج خنده دار ، یه طرف موهام به داخل میپیچید و طرف دیگه به بیرون پیچ میخورد، و این پیچ و تاب وقتی موهام کوتاه میشد بیشتر خودشو نشون میداد.
لبای کوچیک که به قول مادرم باید با ذربین دنبالش بگردی و چشمامم که کاملا سیاه بود و نه تنگ بود نه درشت یه چیزی این بین.وسط تجزیه تحلیلام در دستشویی زده شد که باز صدای خدمتکار اومد.
_شاهزاده یونگی گفتن بدنتون ضعیف شده حتما غذا بخورین ، اگه غذا نمیخواین حتما لیوان شیرموز رو بخورین ولی گرسنه نخوابین! ...... من اینا رو میذارم رو میز!
_باشه !
بعد اینکه مطمئن شدم رفته ، سریع از دستشویی بیرون اومدمو نگاهی به اتاق انداختم خوب اون رفته بود و غذا! اخ جون غذا! افرین شاهزاده یونگی ! یادم باشه بعدا ازت تشکر کنم !
نشستم و با ولع شروع کردم به خوردن! همه چیز رو کامل خوردم ، به هیچی رحم نکردم ، آخر هم شیرموزم رو خوردم و به صندلی تکیه دادم.
با خودم غرغر میکردم چرا یکم بیشتر نمیاری خوب دختره خنگ!! خودمو روی تخت انداختم و خیلی زود با اون شکم پر خوابم برد.
***
صبح با صدای نکره همون خدمتکار بلند شدم ،دختره .. اومده کله سحری منو بیدار کرده ! اه!!
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...