به خدمتکارایی که هرکدوم با سرعت کاری رو انجام میدادن نگاه کردم ، گروهی به سمت خروجی میرفتن و گروهی میومدن ، همه مشغول کار خودشون بودن و انگار منو نمیدیدن ، نزدیک تر رفتم و چهره آشنای خدمتکار خودمو دیدم داشت خیلی تند راه میرفت و جعبه ای توی بغلش بود .وقتی به نزدیکیم رسید ، دستشو چنگ زدم وکنار کشیدم که با ترس برگشت و نگام کرد.
× سرورم شمایین ترسیدم ؟!
+ چرا ؟
× چی چرا؟
+چرا ترسیدی مگه اینجا چه خبره ؟!
× خوب راستش .. داریم قصر رو برای .. عروسی اماده میکنیم.
با این حرفش دستم شل شد و بازو شو ول کردم ، اونم از خدا خواسته با یه معذرت خواهی رفت.
یعنی اینقد زود همه چی پیش میره ، کمتر از دو هفته دیگه ! چرا ، چرا من نمیتونم هیچ کاری بکنم ، چرا نمیتونم چیزی به زبون بیارم من واقعا از این ازدواج ناراضی ام .
من از اون پسر خوشم نمیاد یا میاد ؟! چرا نمیتونم بگم نه نمیخوام چرا؟! چرا با اینکه از اون پیرمرد متنفر بودم الان دلم نمیخواد ناراحتش کنم ؟ چرا اینقد به احساسات بقیه اهمیت میدم پس کی به احساسات من اهمیت میده؟! از خودم متنفرم!
سرمو پایین انداختم ، چشمام پر اشک شده بود ولی دوس نداشتم هیچ کس منو ببینه ، هیچ کس چه برسه به اون همه خدمتکار!با قدمای تند به سمت بیرون حرکت کردم و مستقیم به سمت باغ رفتم. ۰
دیگه جلوی اشکامو نگرفتم ، آروم روی صورتم سر میخوردن و تو پهنای صورتم پخش میشدن ، اینقد راه رفتم و گریه کرده بودم که صورتم خیس خیس شده بود ، باد سردی از وسط درختا به صورتم میخورد باعث میشد احساس سرما کنم .
بالاخره به یه درخت بزرگ رسیدم و آروم زیرش نشستم و بهش تکیه دادم ، درحالی که همچنان اشکام رو صورتم میغلتیدن به اسمون خیره شدم .
دلم خیلی گرفته بود ، من دورم پر آدم بود ولی هیچکسو نداشتم ، هیچکسو نداشتم ازش کمک بخوام ، هیچکسو نداشتم باهاش حرف بزنم ، همه این مدت تنها بودم !
منو میبینی مامان چرا اینجوری شد ، چرا من اینقد تنهام ، چرا مردی ؟ چرا اصلا منو به دنیا اوردی ؟!
برای اولین بار بود که باهاش حرف میزدم ، بایدم باهاش حرف میزدم ، باید ازش میپرسیدم دلیل این کاراش چی بوده چرا ؟!
چرا همچین کاری کردی ، چرا منو تنها گذاشتی ، چرا کاری کردی همه این چیزا برام سخت بشه ، مامان من دیگه نمیکشم، دیگه طاقت ندارم، مامان اگه واقعا منو دوست داری ، منو ببر پیش خودت ، خواهش میکنم ...
بغض توی گلوم دیگه اجازه حرف زدن بهم نمیداد اما نمیتونستم از شرش خلاص بشم ، حتی نمیتونستم فریاد بکشم ...
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...