Part1

1.5K 121 19
                                    

همراه دخترا عرض حیاط دانشگاه رو طی میکردیم و در حال شوخی بودیم و صدای خندهامون کل حیاط رو گرفته بود.
مگی داشت تجربه قرارشو با دوس پسر جدیدش تعریف میکرد و ماهم مسخرش میکردیم، واقعا نمی تونستم درکش کنم چجوری میتونست با یه پسر کنار بیاد که اینقد قربون صدقش بره ، واقعا چجوری ؟!!

مگی گفت :" اون بهم گفت دوست داره همه کاراهاشو باهمدیگه انجام بدیم."

جواب دادم:" یعنی چی ؟ یعنی تو دستشویی هم دوتایی برین ، یکی برینه اون یکی هم بگه به به ! چه چه!"

مگی سرخ شد و گفت :" اه سارا این چه مزخرفاتیه ؟! "

کتی گفت :" اه روحیه سارا یکم خشنه ! ندیدی وقتی دنیل بهش پیشنهاد دوستی داد چجوری سرشو به در کلاس کوبوند؟!"

مگی:" دنیل که بهش پیشنهاد بیشرمانه هم داد ولی استفن بیچاره فقط میخاست یه نامه عاشقانه بهش بده که اونجوری دستشو گاز گرفت و سیاه و کبودش کرد"

کتی:" برای همینه که پسرا دانشگاه هنوز نیومده ازش میترسن" و بعد بلند زد زیر خنده.
با حرص گفتم :" اره دنیل پیشنهاد بیشرمانه داد ابراز علاقه نکرد پس حقش بود ، و استفنم بیچاره نبود ، نامه عاشقانه هم بهم نمیداد، اون میخاست نامه ای که مال من بود و بگیره و بخونه منم دستشو مورد لطفم قرار دادم."

دوباره دخترا خندیدن و گفتن :"در کل تو خوبی حداقل برای ما"

منم با افتخار گفتم :"معلومه!"

تلفنم شروع کرد به زنگ زدن ، به صفحش نگاه کردم مامانم بود ، با لبخند وصلش کردم و گفتم:" سلام مامان جون! جانم عشقم؟ کاری داشتی؟!"

+کجایی سارا؟!!

صداش نگران بود ، جوابمو خیلی کوتاه داد مامان هیچ وقت اینجوری جواب نمیداد ، چرا؟! دلم برای لحظه ای لرزید ، اتفاق بدی افتاده بود ؟!

_چیزی شده مامان ؟ خوبی ؟ بابا خوبه؟

+اره عزیزم ما خوبیم تو کجایی؟ لطفا همین الان بیا خونه!

_مامان من دانشگاهم ...

+اشکال نداره بیا خونه موضوع مهمی هست که باید بهت بگیم.

_ولی مامان...

+عزیزم خواهش میکنم.

_چشم مامان خوشگلم الان خودمو میرسونم شما فقط نگران نباش !

تلفنو قطع کردم که کتی و مگی با تعجب نگاهم کردن.

گفتم :" بچه ها کلاس امروز من با شما ! یه جوری حلش کنین! باید برم خونه مامان خواست هرچه زودتر برگردم!"

مگی گفت:" چیزی شده؟ "

_خودمم نمیدونم ولی باید برم خداحافظ دخترا!

ازشون خداحافظی کردم و با اولین تاکسی ای که گیرم اومد راه خونه رو در پیش گرفتم .

ذهنم درگیر بود ، چرا رفتار مامان عوض شده بود ، هیچ وقت مامان باهام اینقد سرد و کوتاه صحبت نکرده بود.
چرا اینقدر نگران بود ، دلشوره عجیبی گرفتم .
یعنی چه چیز مهمی هست که من نمیدونم ...

I am a princess حيث تعيش القصص. اكتشف الآن