همراه دخترا عرض حیاط دانشگاه رو طی میکردیم و در حال شوخی بودیم و صدای خندهامون کل حیاط رو گرفته بود.
مگی داشت تجربه قرارشو با دوس پسر جدیدش تعریف میکرد و ماهم مسخرش میکردیم، واقعا نمی تونستم درکش کنم چجوری میتونست با یه پسر کنار بیاد که اینقد قربون صدقش بره ، واقعا چجوری ؟!!مگی گفت :" اون بهم گفت دوست داره همه کاراهاشو باهمدیگه انجام بدیم."
جواب دادم:" یعنی چی ؟ یعنی تو دستشویی هم دوتایی برین ، یکی برینه اون یکی هم بگه به به ! چه چه!"
مگی سرخ شد و گفت :" اه سارا این چه مزخرفاتیه ؟! "کتی گفت :" اه روحیه سارا یکم خشنه ! ندیدی وقتی دنیل بهش پیشنهاد دوستی داد چجوری سرشو به در کلاس کوبوند؟!"
مگی:" دنیل که بهش پیشنهاد بیشرمانه هم داد ولی استفن بیچاره فقط میخاست یه نامه عاشقانه بهش بده که اونجوری دستشو گاز گرفت و سیاه و کبودش کرد"
کتی:" برای همینه که پسرا دانشگاه هنوز نیومده ازش میترسن" و بعد بلند زد زیر خنده.
با حرص گفتم :" اره دنیل پیشنهاد بیشرمانه داد ابراز علاقه نکرد پس حقش بود ، و استفنم بیچاره نبود ، نامه عاشقانه هم بهم نمیداد، اون میخاست نامه ای که مال من بود و بگیره و بخونه منم دستشو مورد لطفم قرار دادم."دوباره دخترا خندیدن و گفتن :"در کل تو خوبی حداقل برای ما"
منم با افتخار گفتم :"معلومه!"
تلفنم شروع کرد به زنگ زدن ، به صفحش نگاه کردم مامانم بود ، با لبخند وصلش کردم و گفتم:" سلام مامان جون! جانم عشقم؟ کاری داشتی؟!"
+کجایی سارا؟!!
صداش نگران بود ، جوابمو خیلی کوتاه داد مامان هیچ وقت اینجوری جواب نمیداد ، چرا؟! دلم برای لحظه ای لرزید ، اتفاق بدی افتاده بود ؟!
_چیزی شده مامان ؟ خوبی ؟ بابا خوبه؟
+اره عزیزم ما خوبیم تو کجایی؟ لطفا همین الان بیا خونه!
_مامان من دانشگاهم ...
+اشکال نداره بیا خونه موضوع مهمی هست که باید بهت بگیم.
_ولی مامان...
+عزیزم خواهش میکنم.
_چشم مامان خوشگلم الان خودمو میرسونم شما فقط نگران نباش !
تلفنو قطع کردم که کتی و مگی با تعجب نگاهم کردن.
گفتم :" بچه ها کلاس امروز من با شما ! یه جوری حلش کنین! باید برم خونه مامان خواست هرچه زودتر برگردم!"
مگی گفت:" چیزی شده؟ "
_خودمم نمیدونم ولی باید برم خداحافظ دخترا!
ازشون خداحافظی کردم و با اولین تاکسی ای که گیرم اومد راه خونه رو در پیش گرفتم .
ذهنم درگیر بود ، چرا رفتار مامان عوض شده بود ، هیچ وقت مامان باهام اینقد سرد و کوتاه صحبت نکرده بود.
چرا اینقدر نگران بود ، دلشوره عجیبی گرفتم .
یعنی چه چیز مهمی هست که من نمیدونم ...
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...