دقیقا نمیدونم چند روز از اون اتفاق گذشته بود اما من دیگه نمیخواستم کسیو ببینم ، دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم ، فقط میخواستم یه گوشه بشینم و ساعت ها و روزها و یا هفته ها به طرح و نقش دیوار خیره بشم و فکر کنم ، توی افکارم غرق بشم و بمیرم یا شاید نجات پیدا کنم.
و روز بعد دوباره این کارو تکرار کنم ، انگار این کار برام اصلا خسته کننده نبود ، نه نبود تا وقتی که میتونستم از همه فرار کنم ؟!
فرار ؟! جیمین هم همین حرف رو زده بود اما ازم خواسته بود بیشتر فکر کنم ، ولی به چی ؟! به چی باید فکر میکردم من هیچ نکته مثبتی توی این ازدواج جز شادی پدرم نمیدیدم اما این کافی بود ؟! یا مادرم یعنی اگه اون بود چی میگفت ؟! توی اون رویا من به طور واضح دیدمش که ازم میخواست صبر کنم !! ولی میشه به اون رویا اعتماد کرد !!
بعد این همه فکر کردن به این نتیجه رسیده بودم که باید صبر کنم و خودمو به دست سرنوشتی بسپارم که هیچ کس نمیدونه چطوری نوشته شده مخصوصا برای من ...
به عقل هیچ کس نمیرسید که من یه شبه سر از یه کشور دیگه در بیارم و بشم پرنسس اون کشور ....
بلاخره از سرجام بلند شدم و به قیافه رنگ و رو رفتم توی آینه نگاه کردم ، لبایی که از خشکی ترک برداشته بود و پوسته های ریز سرتاسر اون وجود داشتن ، چشمایی که بی روح شده بودن و رنگی که کاملا زرد شده بود و حالت زارمو فریاد میزد، موهای ژولیده و گره خورده واقعا قیافه وحشت ناکی ازم ساخته بود ، با فکر مسخره توی ذهنم پوزخندی زدم : " اگه تهیونگ این قیافه رو ببینه بیخیال پادشاهی و ملکه میشه"
با قدمای سنگین به طرف حمام رفتم تا دوش بگیرم باید خودمو جمع میکردم و من اینقد ضعیف نبودم ، کی اینقدر ضعیف شدم ، چی باعث شد ، من باید بجنگم ، نباید کم بیارم !
دوش رو باز کردم و تمام تفکرات و خیالات نا امید کننده رو همراه قطرات اب به چاه فرستادم تا بتونم دوباره سرپا بشم اما خیلی راحت نبود.
...
اسپیکر کوچیکی که رو میز بود رو برداشتم و آهنگی رو پلی کردم [still with you _Jungkook🎵]
آهنگ آروم و ملایم توی فضای اتاق پخش شد و حالمو بهتر کرد ، روی صندلی روبروی آینه نشستم و با ریتم اروم آهنگ موهامو شونه زدم و مرتبشون کردم.
وقتی کارم تموم شد موهامو از بالای سرم به دو طرف بافتم و با کشای ریز فیکسشون کردم.
اما صورتم هنوز بی روح بود ، بعد مدت ها به لوازم ارایشی روی میز نگاهی انداختم و اونا رو با یه نگاه از نظر گذروندم ، مثل قدیما کمی کرم پودر به پوستم زدم و بعد از اون خط چشم نازکی کشیدم و با برق لب کارمو تموم کردم.خوب الان دیگه قیافم بهتر شده بود ، اگه قرار باشه توی این هفته ازدواج کنم باید از اخرین روزای مجردیم یکم لذت ببرم مگه نه ؟!
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...