دیگه صدایی ازم در نمیومد ، مثل کسی که منجمد شده باشه !
متعجب بودم ، اینقدر متعجب که حتی اشکام وسط را متوقف شده بودن ، انگار زمین و زمان از حرکت ایستاده بود!
بعد چند لحظه سکوت ازم جدا شد و لبخند نامفهمومی زد و
گفت: اینطوری بهتره! خوشم نمیاد از این چرتا و پرتا بهم ببافی فقط یاد بگیر حرف گوش کن باشی!
بلند شد و میخواست بره ، اعصابم بهم ریخت اون مردیکه مسخره پیش خودش چی فکر کرده ، فقط برای اینکه ساکتم کنه همچین کاری کرد !؟ چرا واقعا ؟! پیش خودش فکر کرده کیه ؟!
با عصبانیت بلند شدم و بین دندونام غریدم : تهیونگ شی دوباره بهت اجازه نمیدم بدون اجازه بهم دست بزنی ! فهمیدی مردیکه گوریل!!با حرفم برگشت و با حالت و پوزخند مرموزی به سمتم اومد و گفت : اوه خدای من پرنسس عصبانین!
دستشو پشت کمرم گذاشت و به سمت خودش کشید. میخواستم مانعش بشم ولی اون واقعا زور یه گوریل رو داشت ، یا من زیادی ضعیف بودم، به ناچاری برای حفظ تعادلم دستم رو سینه لختش گذاشتم و اما سریع ازش فاصله گرفتم و در حالی هنوز اسیر دستاش بودم.
_ میخای چیکار کنی پرنسس؟ میخای منو مثل جونگکوک بزنی ؟! یا میخوای بری به بابایی که اصلا بهش اهمیت نمیدی چغولی کنی؟!
دستمو بالا اوردم و تا بزنمش اما دستمو تو هوا گرفت و پایین آورد و گفت : اوه یه پرنسس وحشی ! میدونی تو دیگه باید باهاش کنار بیای !
با آرامش موهای خیسمو از روی صورتم رو کنار زد و پشت گوشم فرستاد اما من از عصبانیت نفس نفس میزدم !
_ مگه نمیدونی که یه پادشاه هیچ وقت برای دست زدن به ملکش اجازه نمیگیره!
بدون کنترلی روی صدام با صدای بلند گفتم : ولی تو پادشاه نیستی!_ به نظرت کی پادشاه میشه ؟!
+ نمیدونم ولی مطمئنم تو نیستی ، من نمیذارم!
با شدت دستمو رو سینش فشار دادم و خودمو از حصارش آزاد کردم.
پوزخند زد و گفت : توی جشن میفهمی کی پادشاه میشه پرنسس اونوقته که مجبوری رام بشی !+ ازت متنفرم !
اینو گفتم از در استخر بیرون رفتم و با دو خودمو به اتاقم رسوندم ، کل وجودم خیس بود ، ولی حرفای اون مردک آتیشم زده بود ، چی داشت میگفت ؟! اون نباید پادشاه میشد ، وقتی اون همه شاهزاده هستند چرا تهیونگ چرا !؟
اون منو پرت کرد تو آب و بعدم منو بوسید و الانم دعوا واقعا اون یه دیوونه بود ، چطور یه دیوونه میتونه اداره یه کشورو به عهده بگیره!دستی به لبام کشیدم و توی آینه به خودم خیره شدم ، با چشمای پر زمزمه کردم " ازت متنفرم ! اون اولین بوسم بود ، چرا باید یه روانی بدون هیچ احساسی اونو ازم بگیره !"
دستمو مشت کردم و با شدت به آینه کوبیدم ! سوزش بدی رو احساس کردم ولی اهمیتی ندادم !
حالم بد بود ، عصبانی بودم ، ناراحت بودم ، از دست خودم که هیچ غلطی نمیتونستم بکنم ، از دست تهیونگ که اینقد راحت منو بازی میداد، اون چطور تونست منو ببوسه ، چرا کسی رو که خوشش نمیاد و بوسید ؟! چطور میتونست اینقد خونسرد و بیخیال باشه !؟
توی ذهنم تهیونگ و محاصره نظامی کرده بودم و میخواستم تا میخورد کتکش میزدم اما با صدای جیغی همه تصوراتم گم شد.
به سمت صدا برگشتم که خدمتکارمو دیدم ! سریع به سمت بیرون دوید!
پوکر فیس به کاراش نگاه میکردم اون چش شده بود! به اطرافم نگاه کردم.
خوب آینه خورد و خاک شیر شده بود و دستمم داشت خون میومد!
وقتی چشمم به خون افتاد تازه یادم اومد چقدر درد دارم ، پس اون اجل معلق از اینا ترسیده !
مچ دستمو گرفتم وای چقدر میسوخت چطور حواسم بهش نبوده ، چجوری شکوندم آینه رو ، به سمت حمام راه افتادم تا دستمو بشورم!
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...