با این حرف خدمتکار ترسیده به یونگی نگاه کردم ، چهرش خنثی بود و ترسی دیده نمی شد.
سری برای خدمتکار تکون داد به طرف سالن اصلی راه افتاد. منم بعد کمی مکث به دنبالش رفتم و وقتی بهش رسیدم پرسیدم : میدونی پدرم چیکارمون داره ؟- نه !
+ نمیدونی ؟!! نکنه میخوان تنبیه مون کنن ؟ حتما برای اینه وگرنه چیکارمون دارن !!!!
_ شاید !
+ چی ؟؟! پس چرا اینقدر آرومی ! نمیترسی تنبیه بشی ؟؟؟؟؟؟
_ خوب وقتی قوانین رو نقض کنی باید تنبیه بشی .
با این حرفش ساکت شدم و سر جام ایستادم ولی اون با کمال ارامش به راهش ادامه داد و در رو باز کرد و گفت : نمیخوای بیای؟؟
از این همه خونسردیش خندم گرفت و شروع کردم به دویدن تا بهش برسم، اون دقیقا مثل من یه کله خراب بود یا بهتر این بود بگم من مثل اون یه کله خراب بودم.
بعد یونگی وارد سالن شدم به همه اعضای خانواده به جز تهیونگ که دور میز نشسته بودن نگاهی انداختم و زیر لب سلام کردم.
پدرم هم بعد دیدن ما با لبخند بزرگی روی صورتش گفت : اوه اومدین بیاین بشینین بچه ها !!
من و یونگی هم به تبعیت از حرف پدرم به سمت صندلیامون رفتیم نشستیم اما لحن و چهره پدر اصلا خبری از دعوا و تنبیه نداشت انگار! عصبانی نبود!
پشت میز نشستم که دوباره صداش بلند شد و گفت : خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی از اتاقت بیرون بیایی عزیزم! خوب بگو ببینم اون بیرون خوش گذشت؟!!
با تعجب بهش نگاه کردم ، از همه چی خبر داشت اما دعوا نداشت نکنه یونگی بهش گفته بود اما با دیدن چشای کوچیک یونگی که از تعجب گرد شده بود و تیله های سیاهش برق میزد، فهمیدم اونم خبر نداره!!
خنده نصفه ونیمه ای کردم و گفتم : خوب البته میدونین پدر من از یونگی خواستم...
- اوه درسته من باید از یونگی هم تشکر کنم که باعث شده حالت بهتر باشه !!
اما من باز متعجب شدم و با چشم همه پسرا رو نگاه کردم تا چیزی دستگیرم بشه اما همشون جوری خودشون رو در گیر نشون میدادن تا از تماس چشمی با من خودداری کنن ، دوباره سوالی به پدرم نگاه کردم که ادامه داد :
"راستش من بهت خیلی بی توجهی کردم دخترم امیدوارم منو ببخشی ، توی این چند روزی که تو حالت خوب نبود ، منم حال خوشی نداشتم و نتوستم کاری برات انجام بدم اما دوس دارم بپرسم کاری هست که بخوای قبل ازدواجت اجام بدی ؟!"
گنگ بهش نگاه کردم و به فکر فرو رفتم یعنی واقعا پدرم بهم فکر میکرده ، منو دوس داشته ، من براش مهمم !؟؟ اونم حالش بد بوده ؟! چرا نفهمیدم که اونم پدرمه !!!
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...