جیمین ازم میخواست برم بیرون ولی من به پارچه چادر خیره شده بودم و از جام تکون نمیخوردم.نگران شد و گفت : سارا حالت خوبه؟ ببینم دیشب ... بین تو و تهیونگ .... اتفاقی افتاد؟
رنگ از روم پرید و مثل برق گرفته ها نگاش کردم ، از کجا فهمید ؟ حدسم درست بود تهیونگ رفته به همشون گفته آبرومو برده !!!!!!!!
جیمین با دیدن صورتم تک خنده ای کردو دستمو گرفت و کشید و راه افتاد.
منم مثل عروسک کوکی دنبالش میرفتم یا کشیده میشدم نمیدونم چون اصن تو حال خودم نبودم._ سارا گوش کن ! هر اتفاقی که افتاده خجالت نکش! باشه ! بالاخره نامزدته ، پس فردا هم شوهرت! تهیونگ حواسش به کاراش هست تو نگران نباش !
قبل اینکه وارد خونه بشم برگشت و لباسمو مرتب کرد و گفت: حالا هم به خودت بیا! تهیونگ برگشته به قصر نمیخوای که با این قیافه بقیه هم بو ببرن.
لپمو کشید و دوباره گفت : منو یاد وقتی میندازی که اولین با با نامجون خوابیدم!
بعدش هم خیلی ریلکس چشمکی زد و رفت و منو تنها گذاشت ؛ منم مثل بز به رفتنش زل زدم ، دلم میخواست نامرئی میشدم تا کسی منو نبینه ، دلم میخواست زمین دهن باز کنه ، من برم توش !!
من احمق باعث شدم جیمین چی فکر کنه در صورتی که از چیزی خبر نداشت خدای من یه احمق به تمام معنا بودم !!
با حرص پامو رو زمین کوبیدم و برای بدتر نشدن اوضاع وارد خونه شدم.
به محض دیده شدنم صدای جونگکوک بلند شد که میگفت: بالاخره زیبای خفته، بیدار شد!
جین : عا اومدی بیا صبحونتو بخور باید جمع کنیم.
کلی خجالت میکشیدم اما با حرف جین همش دود شد رفت هوا.
تعجب کردم و گفتم : چرا ما که قرار بود بیشتر بمونیم؟؟!!
جین : اه تو درست میگی اما خاندان مادریت زودتر از موعد اومدن و تو باید برگردی به قصر!
به کلی دپرس شدم و منحنی های صورتم همه برعکس شدن ، از ابرو گرفته تا لبام همه نشون از ناراحتیم میداد.جی هوب : ناراحت نباش بعدا بازم میتونیم بیایم اینجا! اینجا دیگه مال توعه!
نامجون: درسته الان تهیونگم نیس و بخاطر انجام کارا زودتر رفت ، دفعه بعد میتونی با تهیونگ تنهایی بیایی بیشتر بهت خوش بگذره!
جیمین خنده خجالت زده ای کرد و با ضربه ارومی که به بازو نامجون زد ، گفت : نامجونا !!!!
داشتم اروم میشدم که با نکته نامجون تو دلم غوغایی به پا شد، من ؟ با تهیونگ؟؟ غلط کنم ، گردنمم بزنن نمیام دیگه !!
سرمو با حرفاشون تکون دادم و یه تیکه نون تست برداشتم و روش رو کره و پنیر ریختم و برای خودم ساندویج درست کردم و شروع کردم و به خوردن !
به سمت اتاقی که شب اول وسایلم رو اونجا گذاشته بودم رفتم تا وسایلمو جمع کنم.جین : صبر کن ببینم تو کره و پنیر رو باهم میخوری؟
بدون اینکه نگاش کنم به راهم ادامه دادم و گفتم : امتحانش کن خیلی مزش خوبه !!
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...