کمرم درد گرفته بود و بغض بدی گلوم رو چنگ میزد ، من یه دختر لوس بودم که کسی دوسم نداشت، نمیدونم چرا ولی احساس میکردم داره حقیقتو میگه ! من !؟دلم نمیخواست جلوش ضعف نشون بدم برای همین بلند شدم و با نفرت تو چشاش نگاه کردم و از اونجا بیرون اومدم.
ولی پامو که از در بیرون گذاشتم اشکام سرازیر شد ، به اوج بدبختی خودم پی برده بودم ، هیشکی منو دوس نداشت ، من غیرقابل تحملم !
سرمو به زیر انداختم تا کسی گریمو نبینه و راه اتاقمو گرفتم!
با دیدی تار زمینو نگاه میکردم و راه میرفتم که با کسی برخورد کردم ! نمیدیمش! نمیدونستم کیه !؟ نمیخاستمم بدونم!
برای همین سرمو بالا نیاوردم فقط به زمین نگاه میکردم اینقدر حالم خراب بود که حتی دلم نمیخاست بدونم به کی خوردم!
راهمو کج کردم که برم ولی دستایی بودن که شونه هامو گرفت و منو برگردوند سرجام ، نمیخاستم بهش نگاه کنم ولی با دستش چونمو گرفت و بالا اورد.
اون جونگکوک بود !با تعجب نگام میکرد که یهویی گفت : خدای من تو وحشتناک شدی !؟ تو خیلی زشت شدی؟! میدونی مثل هیولا ها چشات قرمزه ؟!
وقتی اینا رو گفت ، بیشتر بغض کردم و دوباره اشکام جوشید. اره من یه هیولا بودم ، که هیشکی ازش خوشش نمیاد!
هول کرد و با دستشو تو هوا تکون داد و گفت : نه ! نه ! یعنی چیزه داشتم شوخی میکردم باهات !ولی فایده ای نداشت.
با صدای بلندتر از قبل گریه میکردم.
_ باورم نمیشه گریه میکنی ؟! حالت خوبه ؟! چیزی شده ؟!
منو بغل کرد و آروم آروم پشتم ضربه میزد! بغلش کمی بهم ارامش داد ، انگار مطمئن شده بودم یکی هست.
کمی که تو بغلش موندم اروم تر شدم که گفت : هی پرنسس کی جرعت کرده غیر من حرصتو دربیاره ؟!با این حرفش مشتی نثار شکمش کردم که با داد ازم جدا شد.
_ یا باز وحشی شدی ؟!
لبخند بی جونی زدمو و اشکامو پاک کردم و براش زبونی دراوردم !
_ انگار حالت خوب شد پس ؟! بهتر شد قیافه الانت قابل تحمل تره؟!
+ یا ! نفله ! صبر کن ببینم تو به کی گفتی هیولا ؟!
در حالی که چند قدم عقب میرفت ، گفت : تو وقتی ناراحتی هم گوشات تیزه چرا ؟!
و شروع کرد به دویدن !
منم دنبالش دویدم ، باید به حسابش میرسیدم ، اسمم سارا نبود اگه ادبش نمیکردم، ولی بعد از یادآوری این جمله از حرکت وایستادم ! من واقعا دختر لجبازیم ؟! بازم لجبازی ؟!
_هی چرا وایستادی منتظر بودم بیای منو بزنی ؟!
خندم گرفته بود اون تویه این مورد خیلی خوب منو شناخته بود. یه بار از زدنش پشیمون شدما !! خودش میخاست!
YOU ARE READING
I am a princess
Fanfictionهمه چیز عالی بود ، تو زندگی شاد و اروم خودتو داشتی با خوشحالی کنار مادر و پدر پیرت زندگی میکردی اما همه چیز با ورود اون ادمای چشم بادومی به خونتون بهم ریخت.. حقیقت زندگی قشنگت بهم ریخت... تو دختر مادر و پدرت نبودی... اصلا اسمت سارا نبود.. و محل زند...