گرهی کوچک ربان دور مچش رو باز کرد و کفش بالهی کرمی رنگش رو از پا درآورد. صدای خندهی دختر ها و به خصوص مری رو از لای در چوبی میشنید.
فضای اتاق جمع و جور رقص، تاریک تر از قبل شده بود. با اینکه هوا ابری بود، اما دلش میخواست که تا نزدیک خونشون پیاده بره و بیخیال اتوبوسهای قرمز رنگ بشه.پیراهن قهوهای رنگش رو روی تیشرتش پوشید و بعد از قفل کردن در اتاق، با چند نفری که مثل خودش تا دیر وقت توی سالن میموندند خداحافظی کرد.
دستهاش رو توی جیب شلوار پارچهایش فرو برد. مصرانه سعی داشت که فکرش رو از بین جملههای مردی که ظهر ملاقات کرده بود بیرون بکشه، اما صدای آهنگینش و نگاه با نفوذی که انگار میتونست تا نهایت وجودش رو رصد کنه، هر ثانیه در حال چرخش توی سرش بودند.اگر اجازهی پدرش رو میداشت، حتی جان هم نمیتونست جلوی کار جدیدی که دلش میخواست انجام بده رو بگیره. اما چه حیف که حتی جرات حرف زدن با خود جان رو هم نداشت، چون اون موقع باید یک ماه دعوای خانوادگی و هم خوردن گذشته و تخریب شدن شخصیتش رو تحمل میکرد؛ و این خارج از تحملش بود.
ساعت مچی ظریفش رو چک کرد و با انگشت اشاره پرز روی بند چرمیش رو گرفت. یادش میاومد زمانی که سنش خیلی کم تر از حالا بود، ساعت ها برای چروک خوردن کناره های کفش چرمیش غصه میخورد و به خودش قول میداد که دفعهی بعد قدم هاش رو آهسته تر و صاف تر برداره. دفعهی بعد پاهاش رو طوری صاف روی زمین بگذاره که هیچ چروکی به خودش اجازهی رخنمایی روی کفشهای جدید و براق پسرک رو نده.
با لبخند کوتاهی، به گذشتههای نه چندان دور فکر کرد. از همون زمان هم حفظ تعادل روی نوک کفشش، براش جالب و جذاب بود. سعی میکرد زمانی که در حال گذشتن از روی سنگ فرش حیاطشونه، روی هر سنگ با نوک کفشهاش بایسته و روی بعدی بپره.
با وزش باد خنک، به آسمون همیشه گرفتهٔ لندن نگاهی انداخت. ابرهای آبی و سرمهای نور کم خورشید غروب کرده رو میپوشوندند و هالهی تیرهی دور ابرها، نشانگر این بود که دوباره قراره بارون روی شیشهی تمام ماشینها و دکانها شبنم بزنه و باد خنک و تیزش رو همراه خودش بیاره.
خیره به ابرها، داخل کوچهی آشنا پیچید و با رسیدن جلوی خونه، کلیدش رو از جیب کوچک جلوی کیفش بیرون آورد و قفل قدیمی در رو باز کرد. همونطور که در نیمه باز رو میبست صدا زد:
«مامان؟»کیفش رو از روی دوشش پایین گذاشت و کفش هاش رو کنار جا کفشی جفت کرد. به سمت جودی و شومینهی وسط هال قدم برداشت و صدای جودی رو شنید:
«سلام جیمین.»
خواهر بزرگ ترش رو که کنار سالن در حال قلاب بافی بود، بغل کرد و گونش رو بوسید:
«پسرت کجاست جودی؟»جودی از بالای عینکش، به جیمین که در حال ورق زدن کتاب آموزش قلاب بافیش بود نگاه کرد و گفت:
«طبقهی بالا. جاناتان همراهت نیومد؟»
جیمین کتاب رو نیمه رها کرد و سر تکون داد:
«نه، من تنها اومدم. امروز یه مرد جوون اومده بود و میگفت میخواد من مدل مجسمهای بشم که میخواد بسازه؛ جان گفت از بین دخترا انتخاب کنه ولی قبول نکرد.»
YOU ARE READING
Gut Wrenching 𖦹︎
Fanfictionتو چند ساله روی چوب راه میری سختته؟ من از وقتی که یادمه این چوب توی دستهامه، سفتی و سختیش رو توی هر لمس حس کردم. هر تیکهاش که فرو رفته زیر پوستم باهاش حرف زدم. تراشیدمش، بریدمش ولی تهش مثل یه خدا بهم نیرو داده، پول داده، حالا تو از سفتیش ناراضیای...