نه: سوختگی

312 84 10
                                    

کیسه‌ی کنفی رو روی سر مجسمه‌ای کشید که صاحبش بعد از دو هفته هنوز سراغی ازش نگرفته بود. هرچند دقیقه یادش می‌رفت که ساعتش رو چک کرده و دوباره نگاهش رو به صفحه‌ی گرد ساعت چرمیش می‌دوخت. حرکت عقربه‌های باریک ساعت، انگار با گذشت هر ثانیه کندتر می‌شد و یونگی هم منتظرتر از قبل.

نمی‌تونست ساعت دقیق رو از «صبح» گفتن جیمین بفهمه، برای همین خیلی زودتر از اون چیزی که همیشه بیدار می‌شد بلند شده بود و مشغول انجام کارهای عقب مونده‌اش بود. تا طلوع کامل خورشید و روشن شدن کامل شهر، روی صندلی کنار دیوار نشست و مشغول تراشیدن تکه چوب توی دستش شد. ریزه به ریزه تکه‌های چوب رو از هم جدا کرد تا بتونه طرح دلخواهش رو بسازه. زیر پاش، پر شده بود از خرده چوب های فر شده از زور تراشیدن. گاهی به عقب تکیه می‌داد و جوری با مغار کار می‌کرد که انگار در حال برش پنیره و گاهی به جلو خم شده و انقدر با دقت بخش آهنی ابزارش رو روی چوب حرکت می‌داد که انگار در حال نوازش پر یک پرنده‌است! خودش می‌دونست که اونقدری هم نیاز به دقت نداره. اما هرچقدر بیشتر زمانش رو صرف تراشیدن و اضافه کردن به ظرافت اون مجسمه می‌کرد، انگار زمان کمی زودتر می‌گذشت.

با چسبوندن پاهاش به هم، مجسمه‌ی نیمه تراشیده شده و مغارش رو روی پاهاش گذاشت و بسته‌ی سیگارش رو از توی جیب جلوی لباس کارش بیرون آورد و بازش کرد. دیشب اشتباهی بسته‌اش رو کنار پنجره‌ی نیمه باز گذاشته بود و باعث شده بود که نخ های سیگارش خشک بشند. اینطوری تلخ‌تر و گس‌تر از همیشه بود، اما یونگی زیاد اهمیتی نمی‌داد. همین که حس نیازش به اون توتون خشک لعنتی رو برطرف می‌کرد براش کافی بود. کبریت روشن شده‌ی میون انگشت‌هاش رو با تکون دادن خاموش کرد و با اخم به سر نیم سوخته‌ی سیگارش که غیرطبیعی دود می‌کرد نگاه کرد، به درک!

هیچ توجهی به خاکستری که مدام روی شلوارش می‌ریخت، نداشت. حواسش به چین های آستین مجسمه‌ی کوچکی که در حال تراشیدنش بود جمع شده بود و به هیچ عنوان قصد چشم برداشتن از روی کارش رو نداشت، حتی برای تکوندن خاک جسم سوزان بین لب هاش. فقط هر از چندگاهی پک کم عمقی به سیگارش می‌زد و دود رقیق شده‌اش رو از گوشه‌ی لب‌هاش بیرون می‌داد.

هر قسمت اضافه‌ای که به چشمش می‌خورد رو از مجسمه جدا می‌کرد. مثل همیشه صورت مجسمه‌اش رو بی شکل باقی گذاشت و بین پیچ و خم موهای چوبی پسر بچه گم شد. فقط یک دسته‌ی کوچک توی صورتش افتاده بود. انگار تازه از سلمونی برگشته بود و منتظر بود تا مادرش توشه‌ی مدرسه‌اش رو براش جور کنه. با آرامش سرشونه‌های باریک پسر بچه رو شکل داد. لحظه‌ای بود که هیچ چیزی انقدر ارزش نداشت که توجه یونگی رو به خودش جلب کنه، غیر از تکه چوب جنبنده‌ی بین انگشت هاش. مثل موم توی دست‌هاش می‌لغزید و داشت دقیقاً شبیه تصویری می‌شد که توی ذهنش بود. کم کم حرکت دستش روی مجسمه کند و کندتر شد و جایی، از حرکت ایستاد. شاید لحظاتی پیش هیچ‌چیز نمی‌تونست حواسش رو از آن خودش کنه، اما حالا انتظار دوباره شکستش داده بود.

Gut Wrenching 𖦹︎ Onde histórias criam vida. Descubra agora