بیست: برجستگی‌های پیانو‌ وار

262 60 146
                                    

فضای تخت با بدن‌های آروم گرفته‌ی روش اشغال شده بود. جیمین با فاصله از مرد مجسمه ساز، دمر دراز کشیده و ساعد دست چپش رو جوری زیر سرش گذاشته بود که بتونه نیم‌رخ مرد خوابالودش رو ببینه. برای اولین بار توی این چند ماه، از آقای وبستر خواسته بود که یک روز رو مرخصی بگیره و به مغازه نره؛ درسته اولش تعجب کرده بود و دلیلش رو از پسر جویا شده بود،‌ اما در نهایت بهش این اجازه رو داد و حالا جیمین اینجا بود. یونگی نگاهش رو روی لپ جمع شده‌ی جیمین نگه داشت و با لبخند به وجود اومده از شدت شیرینی پسر، به سمتش غلت زد و گفت:
«می‌‌خوای اینجا بخوابی؟»
جیمین آهسته چشم‌های خسته‌اش رو روی ساعدش کشید و زمزمه کرد:
«نه، فقط یکم از نظر روحی خسته‌ام، استراحت لازم دارم.»
یونگی موهای به هم ریخته‌ی جیمین که حاصل وول زدنش بود رو از روی پیشونیش کنار زد و ادامه لمسش رو به گونه هاش کشید. صبح که با صدای آشنای کوبیدن در بیدار شده بود، هیچ فکر نمی‌کرد که با جیمینی رو به رو بشه که دوباره غم توی‌ چهره‌اش از چند کیلومتری بیداد می‌کنه. نمی‌دونست چطور می‌تونه پسرش رو آروم کنه. هنوز شناخت کافی رو ازش نداشت. فقط چشم‌هاش رو دیده بود و بوسیده بودتش و دوستش داشت؛ در همین حد. نفس عمیقی کشید و خیره به پلک‌های نیمه‌باز پسر گفت:
«صبحونه بخوریم؟»

جیمین، نفس عمیقش رو فوت کرد. انقدر کلافه بود که حتی صدای صحبت کردن هر کسی می‌تونست تمام اعصابش رو مختل کنه. می‌خواست سرش رو به سمت مخالف بچرخونه؛ اما با فرو رفتن دست یونگی بین فضای خالی تخت و گردنش، از چرخیدن پشیمون شد. توی افکار جفتشون، موضوعات مختلفی چرخ می‌زد. مثلاً یونگی می‌خواست کامل جلو بره و جیمین رو روی بدن خودش بکشه، باهاش حرف بزنه، لب های روی هم افتاده و غمگینش رو ببوسه و اون آرامشی که پسر لازمش داره رو با کمال میل از وجود خودش بکَنه و تقدیمش کنه. اما پسر رقصنده، می‌خواست فقط با فکر حضور کسی که بهش اهمیت می‌ده، چند ساعتی رو استراحت کنه و حتی برای افکارش هم تا حدودی تابلوی ایست تعیین کرده بود. نمی‌تونست جلوتر از اون رو تصور کنه و برای فکر کردن بهش هم بسیار خسته بود.
یونگی با دیدن اینکه پسر لب‌هاش رو روی هم فشار می‌ده، پلکی زد و با تردید پرسید:
«دوست نداری حرف بزنی؟»
جیمین آهسته جواب داد:
«دوست داشتن یا نداشتن مسئله اصلی نیست، انرژی حرف زدن رو ندارم!»

همراه با کامل در آغوش کشیدن بدن بی حال جیمین، بینیش رو روی فرق بازشده‌ی پسر گذاشت و نفس عمیقی کشید. ژاکت سبزش، کنار در آویز بود و صدای جوشیدن آب روی گاز بین صدای نفس هاشون شنیده می‌شد. هرچی که اون می‌خواست. اگر می‌گفت تا آخر روز هیچ حرفی با یونگی نداره، مرد مجسمه ساز با کمال میل قبول می‌کرد. فقط کاش حضورش رو به هیچ عنوان زود ازش نمی‌گرفت و حداقل تا بعد از ظهر اینجا می‌موند.
آهسته انگشت‌های بلندش رو روی پهلوی پسر کشید و بدنش رو به پهلو چرخوند. دستش روی دنده‌های لمس شدنی جیمین کشیده شدند و به خاطر یادآوری کوچیکی، به افکارش لبخند زد.
دونه دونه برجستگی های کوچک رو از روی پیراهنش لمس کرد و تا پایینی ترینشون، نوازش وار پیش رفت. با صدای ملایمی پسر رو صدا زد و گفت:
«می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟»
جیمین پرسید:
«به چی؟»
مرد مجسمه ساز با آهستگی لمسش رو تا روی سینه‌س پسر ادامه داد و گفت:
«به این که دنده‌هات مثل کلاویه‌های پیانو، مرتب کنار هم زیر پوستت چیده شدند.»

Gut Wrenching 𖦹︎ Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ