سرش رو برای مرد همسایه خم کرد و کلاهش رو کمی بالا کشید. نگاهش، پراکنده روی تصویر ابرها توی پنجرهی خونهی همسایه چرخید و جهت بدنش رو عوض کرد. ناامید لگد آرومی به کندهی چوب کنار در زد و و مشت دست راستش رو کف دست چپش کوبید:
«اگه فقط دوتا سالن دیگهرو بگردم، اونوقت سالنهایی که میشناسم و میشناسی تموم میشند؛ بعد باید برم از کجا رقاص پیدا کنم؟»
برندون با ارنجش به پهلوی استادش کوبید و حرصی تشر زد:
«رقاص نه استاد، بالرین!»یونگی با دو انگشت اشاره رو شست پشت یقهی پسر رو گرفت و کمی عقب کشیدش و توی صورتش خم شد:
«اگه این دفعه پیدا نشه برن، سعی کن زیاد تو محدودهی دیدم نیای! مطمئن باش اگر برام رقاص پیدا نکنی، تکتک دقایقی که کلاس منو پیچوندی و رفتی پی رقاصی رو مکتوب تحویل پدرت میدم؛ حالا انتخاب کن!»برندون با ناراحتی دست یونگی رو پس زد و دستهاش رو به کمرش زد:
«استاد مین! میشه انقدر سختگیر نباشی؟ بابا همهی بالرین های این شهر اندامشون همینه! اخه دنبال چی میگردی من نمیدونم! بعدش هم، من بمیرم کی قراره برات بالرین پیدا کنه؟!»
یونگی بیتوجه به پسر بچه، توی جیبهاش دنبال کبریت گشت و با یادآوری حضور شاگردش، کلافه دستهاش رو از توی جیبش بیرون آورد.
بی حرکت به پسر خیره شد و متفکر، کمی لبهاش رو جلو داد:
«میخوام ساق پا و رونهاش یکم درشت تر از این رقاصها باشه. با یه قد متناسب، نه زیاد بلند، نه زیاد کوتاه و شونه های نسبتا باریک.»
سرش رو تکون داد و زبری زیر چونهاش رو لمس کرد:
«شاید هم مجبور بشم بیخیال مدل بشم و طرحش رو خودم بزنم.»برندون به خصوصیات عجیبی که استادش در حال شرحش بود، فکر کرد. معمولاً دخترهای خیلی کمی وجود داشتند که از همه مهمتر «بالرین» باشند و اندامشون چیزی شبیه به یه پسر جوون باشه. با دیدن درشکهای که از مقابلشون رد شد و نوشتهی رنگ و رو رفتهی پشتش، با چشم های درشت شده سمت یونگی برگشت و تقریبا فریاد کشید:
«اَلی! میدونم کجا ببرمتون استاد!»
و بعد در حالی که دستش رو روی کلاهش گذاشته بود، مشغول دویدن پشت سر درشکه شد و مرد مجسمه ساز بهت زده رو پشت سرش جا گذاشت. یونگی متعجب، بلند پسر بچه رو صدا زد و بعد از دویدن به سمت درشکهی ایستاده، با هم سوار شدند و برندون مشغول آدرس دادن به درشکهچی شد.تقریباً حدود چهل دقیقه بعد، بعد از پرسیدن بیشتر از بیست تا سوال از اهالی محلهای که باشگاه رقص اونجا بود، بالاخره به جلوی در قهوهای رنگ و نیمه باز ایستاده بودند و به صورت عجیبی، هیچکدوم پای داخل رفتن نداشتند.
یونگی به گل و گیاههایی که اطراف ساختمون آجری رشد کرده بود و تقریبا تا سقف رو پوشونده بود نگاه کرد و نامطمئن زمزمه کرد:
«برن، تو...مطمئنی اینجا اصلا کسی میدونه باله یعنی چی؟!»
پسر بچه بعد از نگاه کجی که به استادش انداخت، دستش رو کشید و بعد از ورودشون به راه رو یونگی رو توی اتاق رقص هل داد.
ESTÁS LEYENDO
Gut Wrenching 𖦹︎
Fanficتو چند ساله روی چوب راه میری سختته؟ من از وقتی که یادمه این چوب توی دستهامه، سفتی و سختیش رو توی هر لمس حس کردم. هر تیکهاش که فرو رفته زیر پوستم باهاش حرف زدم. تراشیدمش، بریدمش ولی تهش مثل یه خدا بهم نیرو داده، پول داده، حالا تو از سفتیش ناراضیای...