ده: وحشتناکه!

254 71 59
                                    

به ماشین آبیِ بامزه و کوچک جونگکوک نگاه کرد و کلاه بافتنیش رو بیشتر روی سرش کشید. روی صندلی عقب، پر از جعبه های باز نشده‌ای بود که مشخص نبود برای چیه. در سمت شاگرد رو باز کرد و بدن پوشیده شده‌اش با کت مشکی رنگ رو روی صندلی انداخت.

برای دیدن و بیشتر برای فضولی کردن توی کارگاه نجاری هیجان داشت‌. نگاه کوتاهی به اطراف ماشین انداخت و در آخر نیم‌رخ جونگکوک رو پایید. ماشین تقریباً قدیمی بود و چرم های صندلی ها کدر شده بودند. انگار سال‌ها بود که کسی روی این چرم‌ها می‌نشست و به نقصد رسونده می‌شد.‌ انگشتش رو روی رنگ پریدگی داشبورد کشید و با لبخند کوتاهی به آویز بلند قهوه‌ای رنگی که در حال تاب خودن از آیینه‌ی ماشین بود نگاه کرد‌.

با بالا و پایین شدن بدنه‌ی اتوموبیل، آویز می چرخید و اسم های تراشیده شده روی دو طرفش رو به نمایش می‌گذاشت. با فونت با نمکی، یک طرف اشلی و طرف دیگه کوک حکاکی شده بود.
تهیونگ، انگشت های کشیده‌اش رو به سمت آویز دراز کرد و برجستگی ها و فروفتگی هاش رو لمس کرد. با تردید به مرد نجار نگاه کرد و گفت:
«اشلی...دوست دخترته؟»

جونگکوک، نگاه کوتاهی به صورت کنجکاو تهیونگ انداخت و بعد دوباره به سمت خیابون برگشت:
«آره. خیلی وقته که با هم در ارتباطیم. یه چیزی حدودِ...هفت یا هشت سال؟»

ته نگاه حسرت زده‌اش رو از نیم‌رخ جونگکوک گرفت و سر تکون داد‌. هشت سال؟ دیوونه کننده‌ست. خیره به جاده، محاسبات توی ذهنش رو کامل کرد و بعد از گاز گرفتن لب پایینش گفت:
«یعنی از زمان نوجوونیتون؟ دیوونه کننده‌ست پسر
انقدر طولانی کنار هم بودن تهش حتماً ازدواجه نه؟!»
جونگکوک با صدای نرمش خندید، فرمون رو چرخوند و جواب داد:
«ازدواج؟ توی این چند سال خیلی مسائل پیش اومده. فکر نمیکنم جفتمون همچین چیزی بخوایم.»

تهیونگ داشت تصور می‌کرد. آره، دقیقا داشت تصور می‌کرد! جونگکوکی که با یک دخترِ ریز نقش، برازنده و دوست داشتنی در حال زندگی کردنه. درسته که الان می‌گفت ازدواجی در کار نیست اما چند سال بعد رو تصور می‌کرد که جا افتاده تر شده بود، دیدش نسبت به زندگی و ارتباط و ازدواج عوض شده و خودش رو نیازمند به پایبندی می‌دید. شاید همراه دوتا بچه‌ی کوچولو که وقتی کار می‌کرد لای دست و پاهاش می‌پیچیدند و همسرش هم برای رفع خستگی، براش کیک اسفنجی همراه چای انگلیسی می‌آورد!
با شنیدن صدا جونگکوک، کنجکاو به سمتش برگشت:
«تو چی؟ دوست دختر نداری؟»
با پوزخند و چشم‌های باریک شده توی یقه‌ی کتش فرو رفت و مسخره‌آمیز گفت:
«من تاحالا دوست دختر نداشتم!»
مرد نجار جا خورده سوتی کشید و گفت:
«واو پسر! اصلا بهت نمیاد همچین آدمی باشی.»
تهیونگ با شیطنت شونه‌ای بالا انداخت، آهسته پلک زد و درحال صاف کردن یقه‌ی کتش لب زد:
«در واقع تو هیچ ایده‌ای نداری که منظور من چیه.»

Gut Wrenching 𖦹︎ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt