دوازده: قولنج

253 68 119
                                    

چشم‌های خسته و خواب‌آلودش رو با دست ماساژ داد. به خاطر بی خوابی دیشب حسابی کسل و کلافه بود. تمرین‌های نمایش جدید هم چند روز دیگه شروع می‌شد و همینطور دیروز از سم شنیده بود که مربی جدیدی برای یادگیری این مدل از نمایش قراره به سالن بیاد و حقیقتاً حال روبه‌رو شدن با آدم‌های جدید و آموزه‌های تازه رو نداشت. ترجیح می‌داد که با همون اطلاعات قبلیش پیش بره و ذهنش رو شلوغ‌تر از این نکنه.

احساس می‌کرد سرش توی فضایی غیر از اتاقش معلقه و همینطور گلوش هم درد وحشتناکی داشت. لب های به هم چسبیده‌اش رو زبون زد. می‌دونست که این سرماخوردگی چیزی نیست که باعث عقب افتادن تمرین هاش بشه، برای همین فقط به خوردن کمی آب جوش اومده بسنده کرد و ژاکتش رو پوشید. با اینکه امروز آنچنان هم سرد نبود، اما درون تهیونگ از سرما می‌لرزید و از حس بد مور مور شدن پوستش هم تمام بدنش پوست مرغی شده بود.
با فکر به مرد نجار یادش اومد که کارهای صحنه‌ی تئاتر به خوبی در حال پیشرفت بودند و دیدن این که اون چوب های قدیمی، در حال تازه شدن و رنگ گرفتن هستند، می‌تونست هر کسی رو به وجد بیاره.
البته هرکسی به جز تهیونگی که خیلی وقت ها روی سفتی و سنگینی اون تکه چوب های تجملی قدم برمی‌داشت و خب دروغ چرا، از مقدار توجهی که عایدش می‌شد نهایت لذت رو می‌برد و به نوعی احساس می‌کرد که کمی سختی و سفتی اون چوب‌ها جبران شده‌اند. بینی در حال سوزشش رو بالا کشید و نق کوتاهی زد، صبح بیدار شدن توی این وضعیت اسفناک حال تهیونگ رو به هم می‌زد.

دلش می‌خواست تمام روز خودش رو توی تختش و بین ملحفه ها پنهون کنه. البته قبلش یادش نمی‌رفت که به ریموند بگه حالش خیلی خیلی بده و منتظر رسیدگی های مخصوص دوست کوچولوش هست. این تقصیر تهیونگ نبود که اکثر اطرافیانش خیلی لوسش می‌کردند و خب پسر بازیگر هم بدش نمی‌اومد. همیشه فکر می‌کرد یک نیروی خدادادی درونش داره که باعث میشه بقیه راحت‌تر با رفتار پرنس گونه‌اش کنار اومده و باهاش همراه بشند.
دوباره بدنش رو روی تخت گرمش دراز کرد و ملحفه رو روی صورتش کشید. نفس‌هاش پارچه‌ی سفید رنگ رو بالا پایین می‌کردند و روشنایی روز، باعث می‌شد همه چیز رو از پشت ملحفه به شکل سایه های قهوه‌ای رنگ ببینه. دوباره بینیش رو بالا کشید و پارچه‌ی روی صورتش به خاطر پلک زدن و برخورد مژه‌هاش تکون خورد. به خاطر حرکت ملحفه، بینیش خارید و متعاقباً بدنش پذیرای عطسه‌ای شد که اصلاً لذت بخش نبود.

بدن دردش رو به افزایش بود و همینطور نفسش به خاطر کیپ بودن بینیش، درست در نمی‌اومد. بدنش گرم بود. پلک های داغش روی هم می‌لرزیدند و همینطور دهنش خشک شده بود. بین اون فضای خواب و بیداری، سایه‌ای رو دید که از جلوی چشم هاش به سرعت رد شد و با حس لمس شدن پای بیرون مونده از ملحفه‌اش، از جا پرید. پارچه رو از روی صورتش کنار زد. توی اتاق هیچ کسی نبود، اما منطق تهیونگ اون موقع کاری به این مسائل نداشت و دنبال منشأ لمس پاش می‌گشت. با درد و کلافگی از روی تخت بلند شد و ژاکت گشاد لیمویی رنگش رو محکم‌تر دور بدنش پیچید و با همون چشم های پف کرده از اتاقش بیرون زد.

Gut Wrenching 𖦹︎ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora