دیر وقت بود و کسی توی سالن نبود. تنها لوستر بالای سر جونگکوک روشن بود و چراغ یکی از راهروهای کنار سن. حالا که سالن خلوت شده بود، مرد نجار میتونست با خیال راحت سر و صدا کنه و مطمئن باشه که هیچکسی نیست تا جلوی سر و صدایی که حاصل برخورد چکشروی چوب بود رو بگیره. میخ های تمیز و براق رو با دست جا به جا کرد و بعد از انتخاب یکیشون، اون رو توی دستش نگه داشت و سهتای دیگهاش رو بین لبهاش گرفت. جای کوبیدنش رو زیر انگشت اشارهاش لمس کرد و با چند ضربهی کوتاه، تختهی چوب به سطح زیرش محکم چسبیده بود.
روند یادگیری چطور کوبیدن چکش به چوب جوری که رد قسمت مسطح و دایرهای شکلش دور میخ نمونه، برای کسی مثل جونگکوک زیاد طول نکشیده بود. اینکه هردفعه استیون با اون نگاه تلخ و سرزنش گرش به پسر نوجوون نگاه میکرد، باعث می شد کوک سعیش رو بر این بذاره که کارش رو با دقت بیشتری انجام بده. هر دفعه دقیق تر و مصممتر روی میخش بکوبه و تنها آدم زندگیش رو از خودش راضی نگه داره.
متر فلزی رو از توی جعبه بیرون آورد و از قسمت خط خورده تا جایی که میخ کوبیده شده بود رو اندازه گرفت. مداد پشت گوشش رو برداشت و بعد از خط زدن و نوشتن اعداد جدید روی چوب، اون رو بین دندون هاش گرفت. در حال تکرار کردن اعداد زیر لبش بود و هر چند ثانیه یک بار یکیشون رو توی برگههای کنارش یادداشت میکرد. دوباره چند میخ رو بین دندونهاش گرفت و روی قسمت خالی صحنه خم شد. قصد داشت که تا دو ساعت دیگه، حداقل چهار تکه از چوبهای روی صحنه رو نصب کنه و بتونه برای فرداش زمان بیشتری رو ذخیره کنه.
همینطور که روی یکی از چوبها میخ میکوبید، با صدای بلند و بیاعصابی به سمت راهروی تاریک برگشت و خشکش زد:
«چرا ول نمیکنی بری؟! یه احمقی توی این خراب شده خوابیده!»
به پسری که با موهای به هم ریخته، تیشرت نم دارش که مشخص بود یه لیوان آب یا یه همچین چیزی روش خالی شده رو از شکمش فاصله داده بود زل زد و میخ هارو توی مشتش گرفت. به اطرافش که خالی از کارگر بود، نگاه کرد و به خاطر ارتفاع صحنه از سطح زمین، لبهاش نشست و پاهاش رو کامل آویزون کرد:
«ساعت تازه نه شده، نکنه فردا مدرسه داری هان؟»تهیونگ تیشرت بالا رفتهاش رو ول کرد و انگشتهاش رو بین موهای نا مرتب و فر خوردهاش فرو برد. تکیهاش رو از دیوار گرفت و از پله های صحنه بالا رفت. این مردک با این لحن از خود راضیش کفرش رو درمیآورد! با بیحوصلگی بهش زل زد و گفت:
«آره مدرسه دارم پیرمرد، حالا لطف کن و این سر و صدای روی مخی رو که راه انداختی، بس کن!»
جونگکوک با زبونش صدای تیکی درآورد و ابروهاش رو بالا انداخت:
«باید کار رو تحویل بدم بچه جون، نمیشه ولش کنم.»تهیونگ چونهاش رو کمی چپ و راست کرد و کنار مرد نشست، پاهای آویزونش رو کمی تکون داد و به دوتا دستهاش تکیه داد:
«مثلا نمیشه صبح کار کنی؟ حتما باید مزاحم باشی؟!»
جونگکوک سری جنبوند و جواب داد:
«به خاطرش بیشتر پول گرفتم؛ پس باید زودتر تحویلش بدم. تو چرا سر شب میخوابی؟!»
YOU ARE READING
Gut Wrenching 𖦹︎
Fanfictionتو چند ساله روی چوب راه میری سختته؟ من از وقتی که یادمه این چوب توی دستهامه، سفتی و سختیش رو توی هر لمس حس کردم. هر تیکهاش که فرو رفته زیر پوستم باهاش حرف زدم. تراشیدمش، بریدمش ولی تهش مثل یه خدا بهم نیرو داده، پول داده، حالا تو از سفتیش ناراضیای...