یک: آقای پترز!

1.4K 172 155
                                    

در واقع، تهیونگ شروعش رو توی شکستش می‌دید. البته این شکست، عمدتاً تفکر پذیرفته نشده‌ای از سمت تهیونگ به وسیله‌ی مردم بود. همیشه به گذاشتن و رفتن فکر می‌کرد و این، برای مقدار فهم عوام یک شکست به حساب می‌اومد. لمس چوب صیقل خورده رو تا اواسط میز ادامه داد و چشم‌های خسته‌اش رو به اطراف اتاق سوق داد. دیدن اتاق پر زرق و برق اون مرد، بیشتر از همیشه به این فکر وامی‌داشتش که دیگه یک بزدل و ترسو نباشه. تبدیل بشه به مرد خودش. مرد خودش! چه ترکیب تهوع آوری. انقدر تهوع آور که باعث بشه پسر بزاق ناخوشایند جمع شده زیر زبونش رو قورت بده و دیافگرامش رو انقدر منقبض نگه داره که باعث به هم خوردگی بیشتر بشه. چشم‌های بادومی و نیمه‌بازش رو به هم زد. با شست های دستش، دو بند لباسش رو جلو کشید و هم زمان سعی داشت تا با زبونش پوست سیبی که چند دقیقه پیش خورده بود رو از لای دندون‌هاش بیرون بکشه. تابلو های چسبیده به دیوار آقای پترز که همگی به نوعی تلاش هاش در طی این سال هاش رو نشون می‌دادند، قدیمی تر از همیشه و حوصله سر بر تراز هر روز، از زیر نگاه پسر بازیگر رد می‌شدند. بیشتر شبیه دنبال کردن یک الگوریتم بی‌پایان بود که از انتها، دوباره به ابتدا وصل می‌شد. شبیه ساز و کار یک دستگاه بی‌معنی توی یک شهربازی دور افتاده، با ارزش استفاده‌ی دو پنی!

با دیدن کلاه مزخرف و بلندش توی عکس، چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و به پسرش چشم دوخت. اون مرد با اینکه زیبا بود، اما ترسناک بودن چشم‌های یخی رنگش پوست تهیونگ رو مور مور می‌کرد.
بور و قد بلند، با اون قیافه‌ٔ بی رنگ مشمئز کننده و پوزخند زشتش، مستقیم و عمیق به دوربین زل زده بود.

با صدای در دستشویی زبونشو رو توی دهنش صاف کرد و پشت به دیوار صاف ایستاد.

اقای پترز با کمربند و زیپ و دکمه‌ی باز، در حالی که دست هاش رو با دستمال خشک میکرد از دستشویی بیرون اومد:
«هی تاعه!»

گوشه‌ی چپ لب تهیونگ در حد یک ثانیه کش اومد و دندون هاش رو روی هم فشرد. این یک جمله‌ی تکراری بود که هر روز برای خودش تکرارش می‌کرد:«اون مرد عقل نداره!» و با همین پیش‌فرض، جلوی نود و پنج درصد حمله‌های فیزیکی بهش ذو می‌گرفت اما؛ گاهی حتی این هم کمکی به از هم نپاشیدن آستانه‌ی عصبانیتش نمی‌کرد.
آقای پترز، روی صندلی پشت میزش با پاهای باز نشست و با چشم به تهیونگ اشاره کرد:
«نزدیک تر از این انتظار داشتم، نا سلامتی نسبت نزدیکی بینمون هست پسر!»

تهیونگ جلوتر رفت و دست هاش رو لبه‌ی میز گذاشت:
«هیچ وقت فکر نکن از این نزدیکتر ببینیم...این دفعه چیه؟»
پترز، یقهٔ لباسش رو صاف کرد و گفت:«هی پسر! قبول کن من پدرتم. اینجوری شاید بتونم جای ددی خوشگلتو برات پر کنم.»

تهیونگ صورتش رو نزدیک تر برد و سرشو یکم کج کرد:
«دارم باور میکنم که توی ذهن مریضت یک جور کشمکش با تصور بابای من داری! باشه پیرمرد! هر دفعه لازم نیست اعلام کنی خوشگله. برای همین چندشم میشه بهت بگم پدر! هرچند، قیم قانونی فقط تا سال پیش جواب بود آقا؛ الان حتی به سختی رئیسم محسوب می‌شید!»
پترز انگشت های کشیدش رو لای موهای کوتاه شده‌ی بالای گوشش فرو کرد و قهقهه‌ی بی دلیلی زد. تهیونگ اما صاف ایستاد و از درد کمرش هیس ارومی‌کشید.

Gut Wrenching 𖦹︎ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora