بیست و چهار: فردایی که رسید

297 69 126
                                    

درد از پشت گوش‌هاش به سمت چشم‌های قرمزش حرکت می‌کرد و آزردگی نسبی‌ که پاهاش رو از هم فاصله داده بود هم به دردهاش اضافه شده بودند. بیداری رو دوست نداشت، یعنی این صبحی که پشتش به پشت گرمی چسبیده بود رو دوست نداشت و حتی لباس لوله شده‌ای که بین پاهاش بود هم اذیتش می‌کرد؛ هرچند که به قصد دیگری اونجا گذاشته شده بود. چشم‌های پف کرده‌اش رو به زور از هم باز کرد و خودش رو به شکم روی پتوی زیرش انداخت. همونطور که انرژی برای بیدار موندن رو نداشت، درد هم به همون اندازه بیدار نگهش می‌داشت و اجازه‌ی خواب رفتن رو بهش نمی‌داد. هوا یکم سردتر از معمول بود و ملحفه‌های دست نخورده‌ی کنارش، خنکی آرامش بخشی رو به بدن کوفته‌اش القا می‌کردند. جونگکوک پشت بهش خواب بود و دستش رو روی باند قهوه‌ای رنگ دور شونه‌اش گذاشته بود. تهیونگ خیره به پرز‌های بیرون زده از کنار و گوشه‌ی اون نوار قهوه‌ای، کمر دردناکش رو کمی چرخوند و با صدای گرفته‌ی اول صبحش گفت:
«بیداری؟»

مرد نجار، هیچ حرکتی نکرد. تهیونگ مطمئن بود که کوک هنوز خوابه؛ ولی واقعاً نیاز داشت که تمام پشت کمر و پاهاش زیر دست های قوی یک نفر حسابی نرم بشند و از این کوفتگی و گیجی اذیت کننده خارج بشه. اون یک نفر قطعاً کنارش خواب بود و تهیونگ هیچ ابایی از بیدار کردنش نداشت. روی دستش چرخید و خیره به موهای به‌ هم ریخته‌ی پراکنده روی بالشش گفت:
«جونگکوک، بیدار شو.»
مرد نجار بینی گرفته‌اش رو بالا کشید و نالید:
«هوم؟»
آرنجش رو بی‌جون به پشت کوک زد و مشغول غر زدن شد:
«پاشو دیگه چقدر خوابت سنگینه! بلند شو یکم واسه خوشی که دیشب گذروندی پرداخت کن!»
جونگکوک، آب دهنش رو از کنار لپش پاک کرد و به پشت خوابید. هنوز هیچ درکی از اطرافش نداشت. به زور پلک‌هاش رو باز کرد و پرسید:
«ســـاعـــت چنده؟»
ته با بدخلقی گفت:
«چه می‌دونم! بلند شو پشتمو یکم ماساژ بده، خیلی درد میکنه.»

به صورت خواب رفته و دهن بازمونده‌ی کوک خیره شد و با حرص دستش رو روی قفسه سینه‌اش کوبید:
«پاشو میگم مگه کری؟!»
مرد نجار از خواب پرید و با احتیاط شونه‌ی دردناکش رو تکون داد. هنوز به خاطر اینکه تهیونگ دیشب وسط راه رفتن هلش داده بود شونه‌اش درد می‌کرد و تمام شب هم مشغول کابوس دیدن بود. با اینکه از نظر جسمی داغون داغون بود، اما از درون همزمان آروم و با ثبات بود. انگار تمام عمرش می‌دونست که قراره روزی همچین احساساتی رو تجربه کنه. با دوباره شنیدن صدای ضعیف و خسته‌ی تهیونگ کمی به سمتش چرخید:
«هوم؟»
تهیونگ دوباره غر زد:
«پشتمو ماساژ بده!»
″دعوا داره چرا؟″ جونگکوک با خودش فکر کرد و با گذاشتن دستش زیر گونه‌اش، روی پهلو برگشت. به خاطر تازه بیدار شدن، بدنش هنوز زیاد جون نداشت و نمی‌تونست از تمام قوای بازوهاش استفاده کنه. برای همین با چشم های بسته مشغول آروم دست کشیدن روی بدن گرم تهیونگ شد‌. گرمای دلچسب و صبحگاهی بدنش رو با ساعدش و کف دستش احساس می‌کرد و دروغ بود اگر می‌گفت که لذت نمی‌بره. دستش رو از پایین گردن تا روی کمرش می‌کشید و بعد، از پهلوهاش بالا می‌برد و دوباره دایره‌وار به پایین برمی‌گشت. چشم‌های تهیونگ، بی اختیار سنگین شده بودند و توی خلسه‌ای به سر می‌برد که بیرون اومدن ازش کار سختی بود. خود مرد نجار هم به خاطر سکوت و حرارت زیر دستش گیج شده بود و به زور چشم‌هاش رو باز نگه می‌داشت.

Gut Wrenching 𖦹︎ Where stories live. Discover now