هفت: حمایت یا هدایت

304 99 37
                                    

مادرش رو می‌شنوید که از طبقه‌ی پایین صداش می‌زد:
«جیمین؟!»
با صورت درهم رفته، دست از به هم بافتن طناب برداشت، پرز‌های سفید رنگ رو از روی دست‌ها و شلوارش پاک کرد و از اتاقش خارج شد. وقت ناهار نبود و همینطور اهالی خونه خبر داشتند که این موقع روز، جیمین به چه کاری مشغوله. همه می‌دونستند که جیمین روز‌های تعطیلش رو به بافتن و پیچیدن طناب‌هاش اختصاص داده و تمام زمان بعد از صبحونه‌اش رو توی اتاقش می‌گذرونه. این صدا شدن، نمی‌تونست به خاطر دلیل پیش‌پا افتاده‌ای باشه. پاچه‌ی شلوارش رو توی راه پله تکون داد تا از ذرات ریز باقی مونده خلاص بشه و با قدم‌های بلند و عجول وارد نشیمن شد. در حالی که شلوار کتونش رو از باسنش بالاتر می‌کشید، رو به جای نامشخصی گفت:
«بله مامان؟»

کسی توی اتاق نبود، اطراف رو نگاه کرد و چند بار دیگر هم مادرش رو صدا زد. هیچ خبری نبود! انگار نه انگار که پائولا پسرک رو صدا زده و به طبقه ی پایین کشونده بودش. جودی از توی آشپزخونه فریاد کشید:«مامان رفت رخت‌شور خونه. یکی زنگ زده با تو کار داره جیمین.»

به میز کوتاه کنار سالن نگاه کرد که گوشی تلفن چپه روی رومیزی قرار گرفته بود. اثری از پدرش اطراف سالن نبود و خیال جیمین رو از بابت امنیت مکالمه‌اش راحت می‌کرد. افراد زیادی نبودن که شماره‌ تلفن خونه‌اشون رو داشته باشند. به جز آقای وبستر، کلیسای شرق لندن که به خیره‌اش کمک می‌کرد، دوتا از همکلاسی‌های دبیرستانش و کندوداری که مسئولیت خرید عسل ازش برای خانواده رو برعهده داشت، کسی به قصد جیمین با تلفن خونه تماس نمی‌گرفت. حالا هم که می‌دونست هیچ‌کدوم از این افراد فعلاً کاری باهاش ندارند، دقیقاً می‌دونست چه کسی زنگ زده و استرس و هیجان کار جدید باعث پیچ خوردن حس عجیبی درون شکمش می‌شد. کنار میز ایستاده بود و از شدت استرس، مدام پاشنه‌ی یک پاش رو به زمین می‌کوبید و تردید کلافه‌اش کرده بود. دلپیچه‌ی ناآشنایی، آهسته از اعماق وجودش پیچ خورد و تا گلوش بالا اومد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که برای جواب دادن یک تماس ساده، همچین دلشوره و ولوله‌ای درونش برپا بشه. بلاخره بعد از چند لحظه دست دست کردن، انگشت‌هاش رو دور جسم مشکی رنگ حلقه کرد و اون رو کنار گوشش گرفت:
«سلام؟»
صدای گرم و عمیق مرد مجسمه‌ساز به گوشش رسید:
«سلام، دیگه داشتم قطع می‌کردم!»
جیمین مالامال از تپش و بی‌قراری، با دستش رومیزی رو جا‌به‌جا کرد و از پهلو به میز چوبی تکیه داد:
« ببخشید، طبقه‌ی بالا بودم.»
یونگی با فهمیدن و شنیدن دلهره‌ی توی کلمات پسرک، لحنش رو کمی نرم‌تر کرد و با صدای پایین‌تری خیال جیمین رو راحت کرد:
«آها اشکالی نداره زیاد معطل نشدم. بهم گفته بودی که وقتی کارت داشتم با این شماره تماس بگیرم. چون حالا که چوب مورد نظرم رو خریدم، نیاز دارم که طرحت رو هرچه زودتر داشته باشم. می‌خواستم فردا بعد از ظهر دعوتت کنم، ولی نمی‌دونم وقتت آزاده یا نه. حالا بهم بگو، کی میتونی بیای؟»

Gut Wrenching 𖦹︎ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora