با لبخند بامزه و مودبانهاش به مشتری همیشگیش گفت:«هر روز میتونید همینجا پیداشون کنید خانوم ادلر.»
جیمین پیرزن رو به بیرون از مغازه هدایت کرد و پیشبند سفید رنگش رو تکون داد. موهایی که نمیدونست الان به چه شکل دراومدند رو از پیشونیش کنار زد و گونی کنفی لوبیاها رو کنار پیشخوان گذاشت. حالا که مردم حتی نیمه شب هم طلب غذا و خوراکی میکردند، جیمین و آقای وبستر مجبور میشدند که کار شبانه روزی مغازه رو با هم تقسیم کنند.با دیدن خلوت بودن مغازه، وارد انبار شد و کیسهی برنج رو جا به جا کرد. صدای خش خش کوچکی از پشت یکی از کیسه ها نظرش رو جلب کرد. روی زانوهاش نشست، کمرش رو کش داد و به پشت کیسه نگاه کرد. یک موش خیلی خیلی کوچک، کنارهی گونی گندم رو سوراخ کرده بود و در حال خرد کردن دونه های گندم با دندونهاش بود.
پوزهی کشیده و سبیل های سفیدش هر لحظه در حال جنب و جوش بودند و تیلهی چشمهای مشکیش، جیمین رو یاد چشم های مجسمهی گچی داخل گوی برفیش میانداختند.
به کیسه نزدیک تر شد و زانوهاش رو از روی زمین برداشت. بدن و دست های ریز موش، با هر جویدن تکون های کوچکی میخورد. همراه با حلقه کردن دستهاش دور زانوهای خاکی شدهاش، سرش رو جلو تر برد و تقلا های کوچک موش رو از نظر گذروند. به نظرش میرسید که موش بعد از یک گشت و گذار طولانی برای غذا، بالاخره به هدفش رسیده و حالا داره با خیال راحت تغذیه میکنه. بدون نگرانی از آینده و حسرت خوردن برای گذشته.
با صدای تق تق آرومی از توی مغازه، موش بهت زده به سمت نور خیره شد و چند ثانیه بعد از دید جیمین غیب شد. سرش رو چند بار چرخوند تا شاید دوباره اون رو ببینه؛ اما بعد از چند تلاش ناموفق، بلند شد و خاک روی شلوارش رو پاک کرد.
آستین پیراهن طرح دارش رو کمی بالا زد و از در انبار وارد مغازه شد. دختری که شاید هفده یا هجده سال داشت، با پیراهن صورتی رنگش کنار پیشخوان ایستاده بود و انگار دنبال مغازه دار میگشت. با دیدن جیمین، عینک ظریف و طلایی رنگش رو به بالا هدایت کرد و پسر مغازه دار احساس کرد که حالت بدن دختر نرم تر شد و انگار تلاش میکرد تا دلربا به نظر برسه. دیگه با دیدن این همه آدمهای مختلف در روز، میتونست با دقت شخصیت و قصدشون رو از روی حرکاتشون حدس بزنه و متوجه بشه که چطوری باید باهاشون برخورد کنه و خواستههاشون رو بفهمه.
جیمین، با لبخند همیشگیش روبهروی دختر با فاصلهی یک میز جای گرفت و گفت:«سلام خانوم، چه کمکی از دستم برمیاد؟»
دختر، موهای قهوهای روشنش رو از روی شونهاش کنار زد و سرش رو کمی کج کرد. آهسته مژههای کمرنگش رو به هم زد و گفت:
«شما میدونید از کجا میتونم بلیط قطار تهیه کنم؟»جیمین، خندهی اومده تا پشت لبش رو قورت داد و به پشت سرش اشاره کرد:
«چند خیابون پایین تر میتونی بلیط بخری و حومهی شهر هم ایستگاه قطاره. البته از همون جا هم میتونی تهیه کنی. هرجوری که مایلی.»
دختر با عشوهی ذاتی که تشدید شده بود سرش رو کمی تکون داد و دست ظریفش رو روی سطح چوبی گذاشت:
«نمیشه شما کمکم کنید که بتونم آدرسش رو پیدا کنم؟»
جیمین ابروهاش رو کمی بالا انداخت و گفت:
«حقیقتاً نمیتونم مغازه رو به امون خدا رها کنم؛ ولی از توی همین خیابون میتونم بهت نشون بدم که کجا باید بری.»
DU LIEST GERADE
Gut Wrenching 𖦹︎
Fanfictionتو چند ساله روی چوب راه میری سختته؟ من از وقتی که یادمه این چوب توی دستهامه، سفتی و سختیش رو توی هر لمس حس کردم. هر تیکهاش که فرو رفته زیر پوستم باهاش حرف زدم. تراشیدمش، بریدمش ولی تهش مثل یه خدا بهم نیرو داده، پول داده، حالا تو از سفتیش ناراضیای...