پنج: برش سطحی

352 97 25
                                    

با لبخند بامزه و مودبانه‌اش به مشتری همیشگیش گفت:«هر روز می‌تونید همینجا پیداشون کنید خانوم ادلر.»
جیمین پیرزن رو به بیرون از مغازه هدایت کرد و پیشبند سفید رنگش رو تکون داد. موهایی که نمی‌دونست الان به چه شکل دراومدند رو از پیشونیش کنار زد و گونی کنفی لوبیاها رو کنار پیشخوان گذاشت. حالا که مردم حتی نیمه شب هم طلب غذا و خوراکی می‌کردند، جیمین و آقای وبستر مجبور می‌شدند که کار شبانه روزی مغازه رو با هم تقسیم کنند.

با دیدن خلوت بودن مغازه، وارد انبار شد و کیسه‌ی برنج رو جا به جا کرد. صدای خش خش کوچکی از پشت یکی از کیسه ها نظرش رو جلب کرد. روی زانوهاش نشست، کمرش رو کش داد و به پشت کیسه نگاه کرد. یک موش خیلی خیلی کوچک، کناره‌ی گونی گندم رو سوراخ کرده بود و در حال خرد کردن دونه های گندم با دندون‌هاش بود.

پوزه‌ی کشیده و سبیل های سفیدش هر لحظه در حال جنب و جوش بودند و تیله‌ی چشم‌های مشکیش، جیمین رو یاد چشم های مجسمه‌ی گچی داخل گوی برفیش می‌انداختند.

به کیسه نزدیک تر شد و زانوهاش رو از روی زمین برداشت. بدن و دست های ریز موش، با هر جویدن تکون های کوچکی می‌خورد. همراه با حلقه کردن دست‌هاش دور زانو‌های خاکی شده‌اش، سرش رو جلو تر برد و تقلا های کوچک موش رو از نظر گذروند. به نظرش می‌رسید که موش بعد از یک گشت و گذار طولانی برای غذا، بالاخره به هدفش رسیده و حالا داره با خیال راحت تغذیه می‌کنه. بدون نگرانی از آینده و حسرت خوردن برای گذشته.

با صدای تق تق آرومی از توی مغازه، موش بهت زده به سمت نور خیره شد و چند ثانیه بعد از دید جیمین غیب شد. سرش رو چند بار چرخوند تا شاید دوباره اون رو ببینه؛ اما بعد از چند تلاش ناموفق، بلند شد و خاک روی شلوارش رو پاک کرد.

آستین پیراهن طرح دارش رو کمی بالا زد و از در انبار وارد مغازه شد. دختری که شاید هفده یا هجده سال داشت، با پیراهن صورتی رنگش کنار پیشخوان ایستاده بود و انگار دنبال مغازه دار می‌گشت. با دیدن جیمین،‌ عینک ظریف و طلایی رنگش رو به بالا هدایت کرد و پسر مغازه دار احساس کرد که حالت بدن دختر نرم تر شد و انگار تلاش می‌کرد تا دلربا به نظر برسه. دیگه با دیدن این همه آدم‌های مختلف در روز، می‌تونست با دقت شخصیت و قصدشون رو از روی حرکاتشون حدس بزنه و متوجه بشه که چطوری باید باهاشون برخورد کنه و خواسته‌هاشون رو بفهمه.

جیمین، با لبخند همیشگیش روبه‌روی دختر با فاصله‌ی یک میز جای گرفت و گفت:«سلام خانوم، چه کمکی از دستم برمیاد؟»
دختر، موهای قهوه‌ای روشنش رو از روی شونه‌اش کنار زد و سرش رو کمی کج کرد. آهسته مژه‌های کمرنگش رو به هم زد و گفت:
«شما می‌دونید از کجا می‌تونم بلیط قطار تهیه کنم؟»

جیمین، خنده‌ی اومده تا پشت لبش رو قورت داد و به پشت سرش اشاره کرد:
«چند خیابون پایین تر‌ می‌تونی بلیط بخری و حومه‌ی شهر هم ایستگاه قطاره. البته از همون جا هم می‌تونی تهیه کنی. هرجوری که مایلی.»
دختر با عشوه‌ی ذاتی که تشدید شده بود سرش رو کمی تکون داد و دست ظریفش رو روی سطح چوبی گذاشت:
«نمیشه شما کمکم کنید که بتونم آدرسش رو پیدا کنم؟»
جیمین ابروهاش رو کمی بالا انداخت و گفت:
«حقیقتاً نمی‌تونم مغازه رو به امون خدا رها کنم؛ ولی از توی همین خیابون می‌تونم بهت نشون بدم که کجا باید بری.»

Gut Wrenching 𖦹︎ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt