مرد مجسمه ساز صدای جیمین رو از پشت در میشنید:
«یونگی!»
تق تق تق! دست های جیمین ضربه های محکمی به در میزدند و تمام بچه ها، با چشم های گرد شده به سمت در اتاق نگاه میکردند. یونگی حواس بچه ها رو به سمت خودش جلب کرد و بعد از چند کلمه صحبت با عجله و هول که هیچ کدوم رو هم یادش نموند، سریع به طرف ورودی رفت و در کارگاه رو باز کرد.
جیمین با اشتیاق خودش رو از یونگی آویزون کرد و پر از شوق گفت:
«یونگی، یونگی! گیر آوردم، بالاخره گیر آوردم!»
مرد مجسمه ساز بدن هیجان زدهی جیمین رو محکم بغل کرد و بی توجه به حرکتها و خندههاش، جلوی چندین جفت چشم متعجب، توی اتاق کشیدش. با لبهای خندان در رو پشت سرش بست و متعجب پرسید:
«چی شده؟! چی گیر آوردی انقدر براش خوشحالی؟ دو دقیقه آروم بگیر حداقل صورتت رو ببینم!»جیمین از توی بغل یونگی بیرون اومد. دوتا برگهی مستطیلی آجری رنگ بین انگشتهاش خود نمایی میکردند و چشمهاش مثل آسمون اول طلوع، میدرخشیدند. نفسی تازه کرد و دست مشغول به بلیتهاش رو رو به تکون داد و گفت:
«بلیت یونگی! واسهی نمایش جدید تهیونگ کیم!»
صدای خندههای سطحی یونگی بین سر و صدای پسر گم میشد و جیمین در حال چرخیدن روی پای راستش، با بلیتهای توی دستش میرقصید. یونگی با محبت بهش خیره شد و صبر کرد تا هیجانش رو تخلیه کنه. دوباره به دست پسر نگاه کرد و پرسید:
«چرا دوتاست؟»
جیمین روی پاشنه ایستاد و با دستش به فضای بینشون اشاره کرد:
«برای ما. یکی من...یکی تو.»جیمین آروم پلک زد و به صورت وا رفتهی یونگی خیره شد. تمام ذوق و لبخندش از روی صورتش پاک شدند و با نگرانی دست مرد مجسمه ساز رو چنگ زد. یونگی تئاتر دوست نداشت؟ یعنی انقدر از نمایش رفتن متنفر بود که اینجوری با فهمیدنش شونه هاش پایین میافتادند؟ ولی جیمین مطمئن بود که قبلاً با مرد مجسمه ساز در مورد تئاتر و اون پسر آسیایی معروف حرف زده و عکسالعملش اصلاً همچین چیزی نبود!
لبهای حجیمش رو روی هم فشرد و ناراحت پرسید:
«چی شد؟ دوست نداری بیای تئاتر؟ باید میپرسیدم ازت قبلش!»
یونگی کمر باریک پسر رو جلو کشید و روی صندلی نشست:
«الکی فکر نکن، خیلی هم دوست دارم. اصلاً هرجا تو باشی، من طرفدار همون جام.»
جیمین آهسته پلک زد و با یقهی یونگی بازی کرد. با لبهای کمی جلو اومده گفت:
«پس چرا ناراحت شدی؟»یونگی در حالی که هنوز دستش دور کمر جیمین بود، از پایین بهش خیره شد و چندبار جای نگاهش بین چشم های تیلهای جیمین عوض کرد. لبخندی از سر آرامش زد و گفت:
«ناراحتی نبود، خوشحالی بی حد و حصر بود. وقتی برای من و خودت انقدر راحت گفتی ما، قلبم رفت برات. خیالم راحت شد. فهمیدم توی چشمت من و تو شدیم ما و این مسئله انقدر راحت روی زبونت میآد که یک لحظه فکر کردم از اول عمرمون ما بودیم.»
لب های پسر کم کم رو به بالا خم شدند و لبخند کوتاهش روی شونهی یونگی چسبید. زانوش رو وسط پاهای مرد روی صندلی گذاشت و توی گوشش گفت:
«خب حالا! هر دفعه بلدی چکار کنی که یک مرد گنده خجالت زده بشه!»
VOUS LISEZ
Gut Wrenching 𖦹︎
Fanfictionتو چند ساله روی چوب راه میری سختته؟ من از وقتی که یادمه این چوب توی دستهامه، سفتی و سختیش رو توی هر لمس حس کردم. هر تیکهاش که فرو رفته زیر پوستم باهاش حرف زدم. تراشیدمش، بریدمش ولی تهش مثل یه خدا بهم نیرو داده، پول داده، حالا تو از سفتیش ناراضیای...