یازده: گذشته

265 69 92
                                    

برگه های مچاله شده اطرافش پخش بودند. رادیو روشن بود اما به جای صدای موسیقی و یا صحبت کردن مجری، صدای خش خش ضعیفی در حال پخش شدن توی فضای نه چندان بزرگ اتاقش بود. می‌دونست که علتش بلندگوی خراب رادیو بود، اما حوصله‌ی وقت صرف کردن و درست کردنش رو نداشت. سالها بود که با همین صدا خو گرفته و به داشتن پس زمینه‌ی خشی عادت کرده بود.

تا اون موقع هر سه طرحی رو که از روی‌ رقص جیمین زده بود رو چندین و چند دفعه کشیده بود. مدام از روی طرح‌های اصلی اسکیس می‌زد و دوباره به خاطر ناراضی بودن ازشون، اون‌ها رو مچاله و مشغول کشیدن کپی جدیدی می‌شد. هم با ذغال و هم با مداد مشکی، تمام برگه‌های روی میز و گوشه های کاغذ ها رو پر کرده بود از طرح‌های درشت و ریز جیمین.

می‌خواست انقدر این کار رو انجام بده که بتونه بدون نگاه کردن به طرح اولیه، بدن پیچ و تاب خورده‌ی پسر رو از حفظ بکشه؛ دستش هم با تمامی پیچ و تاب بدن پسر آشنا بشه. دوباره مدادش رو برداشت. چشم هاش رو بست و سعی کرد با چشم بسته، یک نقاشی کوچک از اونچه که توی ذهنش بود رو بکشه.

از نوک انگشت ها شروع کرد، چین های آستین پسر رو پایین آورد و از قوس کمر تا برآمدگی باسن بالا اومدش رو کشید، می‌دونست بالا تنه‌اش کامل رو به جلو خم شده و همینطور، گره‌ی روبان دور مچ پسر رو فراموش نکرد‌. گره‌های روبان کرمی رنگ، برآمدگی کوچکی زیر شلوار چشب پسر به وجود می‌آوردند و یونگی هردفعه بهشون توجه می‌کرد. حواسش به رقصی که جیمین بعد از تموم شدن کارشون براش انجام داده بود پرت شد. واقعاً حرفه‌ای و زیبا بود.انگار پسر آسون‌ترین کار دنیا رو انجام می‌داد. مثل بریدن یک تکه کره و یا خامه‌کشی روی کیک؛ همون اندازه نرم و راحت.

وقتی حواسش دوباره جمع شد، دندون هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به یاد بیاره کجای بدن بی نقص پسر رو طرح می‌زده. اما هرچقدر فکر کرد به نتیجه‌ای نرسید و با کلافگی چشم‌هاش رو باز کرد. مدادش هنوز روی گره‌ی کفش پسر مونده بود. نفسی کشید و به جای این که طرح رو ادامه بده، اسم جیمین رو با خط شکسته، بدون برداشتن مداد نوشت و بعد مدادش رو روی برگه های سیاه شده پرت کرد.

اولین باری بود که توی این سن، از شروع کردن یک مجسمه می‌ترسید. اینبار کسی که صاحب کار بود خودش و این بود که می‌ترسوندش. بقیه‌ی مشتری هاش حتی در صورت داشتن اشکال کوچکی، متوجهش نمی‌شدند و با راضی ترین حالت ممکن از کارگاه یونگی خارج می‌شدند. اما اینبار کسی رو که باید راضی می‌کرد خودش بود و همین بود که می‌ترسوندش. همین بود که باعث می‌شد یونگی پا پس بکشه و دستش برای طرح زدن بلرزه. چه کاری سخت‌تر از راضی کردن خودآگاه آدم؟ حتی از کار توی راه‌آهن هم سخت‌تر بود.

در حال فکر کردن به کارهای دیگه‌اش بود که چشمش به گوشه‌ی میز افتاد. دوتا از ته سیگار هاش رو روی‌برگه ها خاموش کرده بود و رد سوختگی تا پایین پای طرح پسر کشیده شده بود. سال های زیادی بود که سیگار می‌کشید اما این اشتباه که روی میز چوبی و دقیقا گوشه‌ی برگه های کاهی خاموششون کنه، به هیچ عنوان پیش نیومده بود!

Gut Wrenching 𖦹︎ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora