شونزده: تمومش کن!

299 69 170
                                    

صورت خوشحال جونگکوک که بین چهارچوب در‌ ایستاده بود توی دایره‌ی دیدش قرار گرفت و سعی کرد لبخندش رو مثل قبل روی لب هاش نگه داره. جونگکوک با دندون‌های مشخص به خاطر خنده‌ی تموم شده‌اش گفت:
«سلام تهیونگ!»
ته جواب داد:
«سلام.»
تهیونگ دست جلو اومده‌ی جونگکوک رو نادیده گرفت و وانمود کرد اصلاً ندیده که به سمتش دراز شده. با دست های فرو رفته توی جیب پالتوش، داخل خونه قدم گذاشت و اشلی رو تکیه داده به دیوار آشپزخونه و مشغول سیگار کشیدن دید. پلک‌هاش رو آهسته به هم زد و مؤدب گفت:
«سلام»
دختر مو قرمز سیگارش رو توی زیر سیگاری له کرد و با ابروهای بالا رفته گفت:
«سلام آقای معروف!»

تهیونگ لبخند کوچکی زد و به مرد نجار خیره شد که چطور با صورتی که زیاد هم خوشحال نبود، در حال حرکت کردن به سمت مبل وسط سالنه. افکار مختلفی در لحظه توی سرش می‌چرخید. دوست داشت همون‌جا جلوی دوست دخترش آبروش رو ببره و بزنه توی روش که قصدش رو فهمیده! اما از طرفی در شأن کسی مثل خودش نمی‌دید که انقدر بی‌ادبانه رفتار کنه. در هر حال، اون هرچند آسیایی، اما بزرگ شده‌ی انگلیس بود. ادب همیشه توی سه اولویت اولش بود و نمی‌تونست اون رو جلوی یک خانم متشخص بشکنه. پس نگاه کوتاهی به جونگکوک انداخت و گفت:
«نگفته بودی سرت شلوغه، وگرنه مزاحمتون نمی‌شدم.»
جونگکوک ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:«ولی خودم دعوتت کردم!»
تهیونگ خیره به ظرف گرد و سفالی آویز به دیوار، گوشه‌ی لب‌هاش رو پایین کشید و بی‌خیال گفت:
«آها راست می‌گی. خب مرسی که باعث شدی من بیام بیرون از سالن و یکم دور و اطرافم رو ببینم، فکر کنم بهتره که برگردم.»
جونگکوک گیج شده کمی جلو رفت. نمی‌فهمید که چی تهیونگ رو اذیت کرده و حتی مطمئن هم نیود که این رفتار نشون دهنده‌ی ناراحتیشه و یا نه؟ متفکر لب‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
«من برای این که با هم وقت بگذرونیم دعوتت کردم و تو انقدر زود می‌خوای بری؟ مشکلت چیه؟»
اشلی که متوجه تنش بین اون دو شده بود، از جا بلند شد و به سمتشون رفت. بازوی جونگکوک و تهیونگ رو گرفت و با خودش روی مبل سه نفره کشید‌ و در تلاش برای برقراری صلح دوباره گفت:
«هی پسرا! چرا سختش می‌کنید؟ من چند دقیقه دیگه باید برم، ولی کوک بهم گفت می‌خواد دوست جدیدش رو بهم معرفی کنه. حالا مشکل چیه؟»

نفس تهیونگ دردناک بیرون اومد و به پشتی مبل تکیه داد. خب معلومه! چون تهیونگ همجنس گراست، جونگکوک دعوتش کرده که دوست دختر زیبا و خواستنیش رو بهش نشون بده تا تهیونگ جرأت نکنه حس متفاوتی به جونگکوک داشته باشه.‌ آیا مشکل بزرگ‌تر از این؟ دیگه چقدر باید رفتار این دنیا و این مردم رو تحمل می‌کرد؟ به تمام رفتار هایی که از نوجوونیش تا همین الان باهاشون رو به رو بود فکر کرد. تهیونگ به خاطر موقعیت خاصش توی شهر و بین اشراف، حتی جربزه‌ی به زبون آوردن گرایشش رو نداشت و این همه بی‌عدالتی دیده بود. دیگه وای به روزی که عمومیش هم می‌کرد! به خاطر ذهن مریض بقیه، نمی‌تونست با آرامش از وجود خودش لذت ببره و مثل هزاران هزار مرد دیگه که به محض گرفتن حس خوب از هر زنی اقدام به برقراری رابطه می‌کردند، اون هم جلو بره و مرد مورد علاقه‌اش رو خیلی راحت به دست بیاره. باید مثل عروس منتظر می‌موند تا کسی به سمتش بیاد، یک نشونه‌ی خیلی کوچک و نحیف بهش بده تا ته بتونه اون نیاز به همراه داشتن رو بی‌نیاز کنه. حقارت بس نبود واقعاً؟

Gut Wrenching 𖦹︎ Où les histoires vivent. Découvrez maintenant