دقیقاً سه روز از زمانی که تهیونگ رو نیمه بیدار به سالن رسونده بود میگذشت. توی این مدت کاری سفارش نگرفته بود و بعد از استراحت و فعالیت داغ دیشبشون، اشلی رو تماشا کرد که با پاهای روی هم انداخته، مشغول خوندن کتاب بین دست هاشه. انگشتهای زمختش رو به هم گره زد، زیر سرش قلابشون کرد و بعد از راحت کردن جای سرش روی پشتی مبل نفسش رو بیحوصله فوت کرد.
اشلی از گوشهی چشم نگاهی به دوست پسرش انداخت و گفت:
«حوصلهات سر رفته؟»
جونگکوک دستش رو دور شونه های اَش انداخت و به کتابش نگاه کرد. یکی از همون تاریخ تجارتهایی بود که مرد نجار به هیچ وجه نمیخواست از مطالبش سر در بیاره. همین اندازه که توی فروش محصولاتش به مشکل نمیخورد کفایت میکرد و اصلاً مشتاق بیشتر دونستن در موردش نبود. به صورت جدی و صاف اشلی نگاه کرد و گفت:«آره! اصلاً این استراحت رو دوست ندارم.»
دختر مو قرمز به آهستگی کتاب رو بست و به صورت بیحوصلهی مرد خیره شد. به نرمی دسته موهای جمع شده روی پیشونی مرد رو کنار زد و گفت؛
«آره خب، منظورم اونم هست. ولی بیشتر در مورد رابطهامون حرف میزنم.»
مرد نجار کمی سرش رو بلند کرد و با اخم پرسید:
«رابطهامون...چه مشکلی داره؟!»اشلی، کتاب نه چندان قطور آبی رنگ رو بست و روی میز گذاشت. این وضعیت دو سال بود که ادامه داشت و هر روز بیشتر از روز قبل متوجه این قضیه میشد که دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه. هیچ چیز مثل زمانی نبود که پسر جوونی، هر چند روزی که میدیدش با اون موهای بالا رفته و صورت جدیش جلوش رو میگرفت و ازش میخواست که باهاش وارد رابطه بشه. سال ها از اون دوران گذشته بود. هر دوشون بالغ تر شده بودند و تجربه هایی که با هم داشتند، این سال ها رو خسته کننده تر میکرد. البته صرفاً تجربههای مشترک داشتن نمیتونست دلیل قطعی این سردیشون باشه، بیشتر به خاطر دید اشتباه هر دو طرف به ماجراهای بینشون این تنشها و این بیتفاوتیها به وجود اومده بود.
اشلی بدنش رو کامل به سمت مرد چرخوند و گفت:
«مشکلش اینه که ما فقط به هم عادت داریم کوک! این قضیه دیگه اونجوری نیست که اول بوده. مخصوصاً بعد از اون دو باری که من همه چیز رو خراب کردم...بعد از اون اتفاق، به این فکر کردم که چطور میتونی دوستم داشته باشی و انقدر راحت ببخشیم؟»جونگکوک عقب کشید. قبل از این هم با هم در مورد سردی نه چندان جدیدشون حرف زده بودند. همیشه بحث به این ختم میشد که چطور میتونند با انجام دادن کارهای جدید، مثل پیک نیک رفتن و یا گشتن توی شهر، رفتن کنار رود خونه تایمز و هزاران کار دیگه اون حس بینشون رو از حاشیه بیرون بکشند و دوباره تبدیلش کنند به یکی از موارد ملموس بینشون؛ اما حتی اون ها هم باعث نشده بود که نزدیکی اول رابطه برگرده. هیچوقت هم برنمیگشت. هرگز اون احساس تازه و درخشان تکرار نمیشد و ازش چیزی جز چند پاره دلخوری و بیحوصلگی نمونده بود.
جونگکوک صاف نشست و سعی کرد تا از التهاب جملاتش کم کنه:
«عزیزم! میدیدی که چقدر از هم پاشیده بودیم اون دوران، بعد هم که اون شرط مزخرف رو گذاشتیم و همه چیز بدتر شد...نمیخواستم از دستت بدم و هنوز هم نمیخوام پس لطفاً!»
اشلی چشمهاش رو چرخوند بعد از زل زدن توی صورت دوست پسرش گفت:
«لطفاً چی؟ من خیانت کردم و بهت گفتم، اون وقت تو بعد دو روز خیلی راحت برگشتی پیشم و بخشیدیم! میفهمی جونگکوک؟!»
DU LIEST GERADE
Gut Wrenching 𖦹︎
Fanfictionتو چند ساله روی چوب راه میری سختته؟ من از وقتی که یادمه این چوب توی دستهامه، سفتی و سختیش رو توی هر لمس حس کردم. هر تیکهاش که فرو رفته زیر پوستم باهاش حرف زدم. تراشیدمش، بریدمش ولی تهش مثل یه خدا بهم نیرو داده، پول داده، حالا تو از سفتیش ناراضیای...