پونزده: تفکرات!

273 69 148
                                    

مربی برگه رو از بالای عینکش چک کرد و کلافه گفت:«الان چی‌ می‌گی؟»
تهیونگ رو به مربی نشست و قسمتی از نمایش نامه رو نشون داد‌:
«فقط می‌خوام این قسمت یکم تغییر کنه.»
مرد مو فرفری عینک ظریفش رو بالا داد و خط به خط نوشته ها رو خوند. چقدر باید جلوی ذهن پرنده‌ی تهیونگ مقابله می‌کرد؟ نمی‌دونست متأسفانه. پس ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و به پسر تشر زد:
«نمی‌شه می‌گم! بعدش که به خاطر همین باباش اومد ادبت کرد پشیمون می‌شی.»
تهیونگ لب‌هاش رو روی هم فشرد و مرد رو با اعتراض صدا زد:
«الکس!»
مربی بدون توجه به تهیونگ مشغول نوشتن و برنامه ریزی امور صحنه شد. پسر بازیگر، با صورت گرفته نمایش نامه‌ی کاملاً قدیمی شده رو روی پاهاش گذاشت و مشغول دوره کردن جمله ها شد.

امروز آخرین کار های سن تموم می‌شد و بعد از یک هفته تمرین، تئاتر روی صحنه می‌رفت. به این فکر می‌کرد که چطور می‌تونه مثل همیشه، وقتی توی چشم های تک تک تماشاگر هاش خیره می‌شه برق تحسین و هیجان تجربه‌ی جدیدشون رو ببینه و نفس شادیش توی سینه‌اش حبس بشه. صدای تشویق تماشاگر ها از همه جای سالن گوش های سرما زده‌اش رو پر کنه و بعد از گرفتن دسته گل های طرفدارهاش، با همون لباس و آرایش روی ملافه های خنک بی‌افته و تا چند مدت از این حس دوست داشتنی و ذوب کننده‌اش لذت ببره‌. شاید پس ذهنش به این اعتراف می‌کرد که فرار از اینجا خو‌شترش می‌داشت، اما نمی‌تونست منکر حس اعتیاد آور و محشرش بشه.

چشم‌هاش انقدر صفحات و جملات رو بالا و پایین کرده بودند، که حس می‌کرد حتی صورت آدم ها رو هم مثل واژه های رقصان توی هوا می‌بینه. مشغول گوش کردن به صبحت های الکس، مربی جدیدش شد.
حرکات موزون و هماهنگ با متن نمایشنامه در حال برنامه ریزی و طراحی توسط الکس بودند. تهیونگ باسن خواب رفته‌اش رو روی صندلی جا به جا کرد و یک پاش رو توی بغلش جمع کرد.

چشم هاش رو بست و سعی کرد زمانی رو تصور کنه که تمام مردم توی سالن بهش چشم دوختند و بعضی هم از دور با دوربین های کوچک طلایی رنگ در حال نگاه کردنش هستند. جمله‌ای رو که چند دقیقه روش گیر کرده بود توی اون شرایط به ذهن سپرد و دوباره مشغول شد.
الکس عینکش رو از روی چشمش برداشت و برگه‌ی سفید رنگ که حالا با واژه های به هم چسبیده کثیف شده بود رو روی پای تهیونگ گذاشت. کارگر ها، مشغول بیرون بردن وسایل بودند و دیگه مثل قبل صدای کوبیدن و بریدن تمرکز تهیونگ رو به هم نمی‌زد. تهیونگ بهش عادت کرده بود.

دیگه مثل همیشه مشغول دنبال کردن و چک کردن مرد نجار نبود؛ چون از زمانی که فهمیده بود خودش درگیر رابطه‌ست، نمی‌تونست با حرومزاده بازی خودش رو بینشون جا بده. همراه الکس روی سن جارو شده رفت و با کمکش دست هاش و بدنش رو به حالاتی که باید نرمش داد. البته قبل از اون پونزده دقیقه‌ای رو مشغول گرم کردن صدا و حنجره‌اش بود.
تهیونگ به خاطر نیشگون های ریز الکس روی اون قسمت از بدنش که جای اشتباه قرار گرفته بود، می‌خندید و چند بار هم به خاطر قلقلک اومدنش مشغول قهقهه زدن شد. مرد دوست داشتنی بود، حداقل دوست داشتنی‌تر از سموئل بداخلاق!

Gut Wrenching 𖦹︎ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora