𝕮𝖍12

7.1K 1.4K 928
                                    

بکهیون وقتی چشماشو باز کرد نمیدونست تو آغوش کیه، فقط بازوهای بزرگ و محکمی رو زیر گردن و زانوهاش حس میکرد و سینه پهن و گرمی که سرش بهش چسبیده بود. هنوز صدای کشتی‌ها و پرنده‌هارو میشنید و اون بوی مرطوب و آزاردهنده‌ی اسکله‌ی نم گرفته به مشامش میرسید. پلکاش فقط کمی ازهم فاصله گرفتن و صاحب دستایی که اونو آغوش گرفته و به جایی میبرد رو دید. پارک چول‌وو. مردی با قدمای ملایم اما قوی به طرف محوطه‌ی اسکله میرفت که دو آمبولانس اونجا حاضر بودن و با دیدن پلکای باز شده‌ی پسر تو بغلش، حین راه رفتن سرشو خم کرد و با بیشتر فشردن بکهیون توی آغوشش کنار گوشش زمزمه کرد:«همه‌چی تموم شد. دیگه پیدات کردم و جات امنه. هیچ آسیبی ندیدی پس فقط چشماتو ببند و استراحت کن. حواسم به همه‌چی هست»

بکهیون یادش اومد انقدر توی اون کانتینر فریاد زد که بخاطر ضعف بدنی اونم بعداز اون همه مشروبی که دیشب خورده بود و معده‌ی خالی و فشار عصبی و عوارض محلول بیهوشی از حال رفته بود. حتی الانم بشدت بی‌رمق و بی‌جون بود و حتی نیروی کافی برای پرسیدن سوالاش و میلی به فهمیدن شرایط نداشت؛ نوناش و همسرش کجان و چقدر بیهوش بوده و اصلا چه خبر شده. فقط حس امنیت کافی از آغوش مردبزرگتر دریافت کرد و جوری که انگار میتونه خودشو تا به دست آوردن کمی نیرو بهش بسپره، سرشو بیشتر تو سینه‌اش چرخوند و روشو از جمعیتی که بهشون نزدیک میشدن گرفت. آخرین چیزی که میخواست، پخش شدن عکس یا خبری ازش تو این حال بود.

چول‌وو پسرکوچکترو روی تخت آمبولانس که کنار ماشین قرار داشت گذاشت و پرستارها سریعا علائم حیاتی و وضعیتشو برسی کردن اما مورد وخیمی نبود و فقط لازم بود بعداز برگشتن به سئول برای رسیدگی و تقویت جسمانی به بیمارستان بره. بارونی که چند دقیقه پیش باریده بود همه‌جارو خنک‌تر و خیس کرده بود پس یکی از محافظای بکهیون پارچه نازکی روی شونه پسر انداخت تا دستای بیرون از آستین تیشرتش رو کاور کنه و چول‌وو با زانو زدن جلوی پسری که لبه‌ی تخت آمبولانس نشسته بود، قرصایی که براش از ماشین بکهیون آورده بود رو با بطری آب به لباش چسبونده بود. بکهیون حس میکرد ضربان قلب بالا و استرس خفیفی داره که میخواد به حمله ختم بشه اما انقدر بی‌جون و خسته‌است که حتی نمیتونه پنیک کنه و فقط با عرق سردی که باعث میشد زیر پارچه بلرزه نشسته بود. حضور چول‌وو و رفتار پر آرامشش باعث میشد بکهیون هم کمی آروم‌تر شه. همون مردی که معطل نکرده بود و تمام زیر و روی اسکله رو گشته بود و خودش شخصا در اون کانتینرو باز کرد و پسر روی صندلی رو پیدا کرده بود.

حالا هم زانو زده جلوش، دستی به موهای خیس از عرق پسر میکشید و کنار میزد و بعداز مکثی، جوری که انگار مطمئن نبود کار درستی باشه یا نه، دست توی جیب کتش کرد و تکه کاغذی روی پاهای بکهیون گذاشت. پسر بازیگر بیخبر نگاهشو بین کاغذ و مرد چرخوند و یادش اومد این همون چیزی بود که هه‌جین قبل از رفتن توی لباسش انداخته بود. آهسته تای کاغذ رو باز کرد و دستخطی که داخلش بود رو خوند. "داشتن یه قلب مهربون توی این دنیای بی‌رحم ضعف نیست، شجاعته! تو داریش پس از دستش نده، اما حواست باشه لبه‌های دنیای تورو نبرن. مهربون بمون، اما ضعیف نه. خداحافظ برادر کوچولوی من"

Juliet Roses (COMPLETED)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt