𝕮𝖍14

9.4K 1.3K 486
                                    

فلش‌بک-پنج سال پیش-ایتالیا

شهر ساحلی بریندیسی فقط یکی از مقصدهای چانیول و بکهیون برای اقامت در طول ماه‌عسلشون داخل ایتالیا بود چون اونا طی یک هفته تقریبا تمام ایتالیا رو گشتن؛ اما اون خونه‌های دوطبقه‌ی کلاسیک که به دریا مشرف بودن جوری به دل اون دو نشسته بود که ترجیح دادن حتی بعداز تمام روز گردش، آخر شب بازم به این شهر و به این خونه برگردن. سوییت راحتی که لوکس و شیک نبود اما همین سادگیش با مبلای زرد و پنجره‌های فلزی و میز و گلدون های بانمک و تخت قرمز و تلویزیون کوچیکش، فضای راحت و محلی ایتالیا رو بهتر القا میکرد. فقط یک‌هفته از مراسم ازدواجشون که همینجا توی یکی از دشت‌های ساحلی ایتالیا برگزار شده بود میگذشت و اونا تقریبا روزای آخر ماه‌عسلشون رو میگذروندن چون هردو بزودی باید برای کارها و البته شروع یه زندگی متاهلی آماده میشدن.

چانیول توی دوران جوونیش مثل پسرای دیگه به بدنسازی علاقه داشت اما وقتی پشت‌میز نشین شد، فهمید بیشتر به حرکات اصلاحی و درمانی نیاز داره. بخاطر همین طبق معمول، حالا که ساعت هشت صبح بود و سبک زندگیش بهش اجازه نمیداد بیشتر بخوابه، کف سالن نشیمن اون سوییت دوست‌داشتنی، روی پارکت های روشن که فرش رنگین‌کمونی زیبایی داشتن، با گذاشتن کف دستاش روی زمین و عقب بردن پاهاش برای صاف کردن بدنش، حرکت استقامتی پلانک از یوگایی که سالها باهاش خودشو سلامت نگه داشته بود رو اجرا میکرد، چون درواقع بیکار بود و نمیخواست بکهیون رو اونم بعداز چنان شب سختی بیدار کنه!

صدای امواج دریای فیروزه‌ای، همراه نسیم گرم تابستون که بوی مدیترانه‌ای گرفته بود، لای پرده‌های حریر و نازک بالکن و پنجره‌ها میپیچید و به سوییت کوچیکشون صبح بخیر میگفت. صدای ساحل، بوی شن‌های گرم شده، نوای بازی بچه‌ها و بوی غذاهایی که اهالی صمیمی و مهربون کوچه و محل شروع به پختن کرده بودن، تا اتاقشون بالا میومد و چانیول که فقط شلوارک نازکی به تن داشت، تقریبا دو دقیقه با چشمای بسته توی این حالت مونده بود و بعداز سالها تمرین، براحتی ذهن و تنفسش رو معطوف انرژی پرانا[1] کرده بود، تا حدی که دیگه چیزی از محیط حس نمیکرد.

[1] انرژی پرانا: نوعی انرژی در یوگا که با یسری شرایط و تمرینات خاص میشه بهش رسید و بشدت سخت و باارزشه

هرچند با صدای پاهایی که سمتش اومدن و جلوش نشستن، تمرکزش بهم خورد و آهسته چشماشو باز کرد. سرشو تو حالت پلانک بالا آورد اما با دیدن بکهیونی که تنها با بولیز خواب سفید و پاهای برهنه جلوش نشسته بود و پیتزای بزرگی تو دستش داشت و بهش گاز میزد، نتونست جلوی خندشو بگیره و بازوهای برنزش لرزیدن. از حرکت خارج نشد و فقط با خنده سرشو پایین انداخت:«هیونا، کی ساعت هشت صبح پیتزا میخوره اونم وقتی پنج صبح خوابیده؟»

پسر نوجوون با موهای مشکی لونه کلاغی، و پوست شیری و پف کرده‌ای که خوردنی بنظر میرسید، بی‌توجه به چهره‌ی خواب‌آلودش به پیتزایی که همین الان پیرزن همسایه براشون آورده بود گاز میزد و لبهاشو با مواد غلیظ و قرمز روش کثیف میکرد:«یکی که شب خوبی داشته و کلی انرژی داره و البته طعم عالی پیتزاهای صاحب خونه هم بی‌تاثیر نیست. میخوری؟» جوری که انگار صبحانه پیتزا خوردن کار طبیعی‌ایه، تکه‌ی دهنیشو سمت چانیول گرفت اما مردبزرگتر فقط بار دیگه به قیافه‌ی بانمکش خندید و سرشو برای رد کردنش تکون داد و برای تعویض پوزیشنش، بالاتنه‌اشو عقب برد تا باسنش به پاشنه‌ی پاش برسه و دستاشو جلوی بدنش روی زمین کش آورد.

Juliet Roses (COMPLETED)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora